.comment-link {margin-left:.6em;}

جمعه، 8 مهر 1384


من سردم
رنگم سفیدم
من مرگ را خوابیدم


بوی خون نمیدهم؟
سایه ها پشت سرم حرف می زنند
بعد از یک شب هم خوابگی
یکی شان را کشتم آخر
نکند بو
برده باشند


خیابان را جارو می
صدای له شدن گربه ی بی دم
قروچ
زیر تایر پاترول سیاه و نقره ای
من
باید جارویش می


چشمم را می بندم
میچشمت
باشد چشم
لبت را اول


چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای*

* انگار از صاعب

پنج شنبه، 7 مهر 1384


بعضی شب ها آدم حس نوشتن ندارد. میماند شاید روز شود بنویسد.

چهار شنبه، 6 مهر 1384


دختر ها خوبند اما سختند. برای من مثل این میماند که یک کامپیوتر جلوی یک مرد شصت ساله که تا بحال بالا تر از ماشین حساب ندیده بگذاری بگویی باهایش کار کن. باید یکی شان را که خیلی user friendly است پیدا کرد. وگرنه من که سر در نمی آورم.


شکمم از نگاه پر
دهانم خالی
صفحه و کیبورد
چه بگویم که مرا بغل کنی
من مامانم را می خواهم
به تو هم مربوطی ندارد
دلم می خواهد
گریه کنم
و دارم
آقا پلیس هم نمی خواهم
من می خواهم گریه کنم
شکلات هم نمی خواهم
من می خواهم گریه کنم
من مامانم را می خواهم


مگر چه خیال می کردی
آن زمان که مقابل رویت
گفتم:
می خواهم تو را نفس بکشم
خفه داشتم می شدم
که حباب پستان هایت را می خواستم
یخ می زدم داشتم
که از لبت آتش خواستم برای سیگارم
داشتم می شدم غرق
که دست به ساق تو بستم
مه آلود شدی
و قورباغه ها که محو درون تو می خواندند
گم شدم در میان صداهاشان
من اینجا خسته ام
میرقصم با قار کلاغ ها
اما
خسته با پر بسته
با

سه شنبه، 5 مهر 1384


من مرگ را دوست دارم. خیلی خیلی دوست دارم. می گویند باید از آن فرار کرد یا نفی اش کرد یا نکرد یا خیلی چیز های دیگر. من ولی دوستش دارم باهایش هم هیچ کاری نمی کنم. مثل فرشته ی مهربان است. من هم اگر کوچک نبودم فقط مثل الآن نمی ایستادم نگاه کنم. مثل پسرک توی مالنا. یک کار می کردم تا اذیتش نکنند. و یک شب هم باهاش می خوابیدم. میدانم خیلی کیف می داد. درست گفتم. او مثل فرشته ی مهربان است.آدم را می گیرد توی بغلش. آرام میشود آدم. نمی شود دوستش نداشته باشی آخر.


سخن نگو
با من
من نیستم دیگر
من رفتم با گنجشک های سوراخ لوله ی گاز
با من
نگو
من پریدم به مرداب
با قورباغه های روی برگ نیلوفر
من رفته ام با من
از من تا من
من صدای ویولن بودم از اول
وقتی بدیعی می زد
من به ذرات هوا پیوستم
مرا خوب گوش ندادی
تا تکه تکه شدم
محو شدم
هنوز هم صبح ها می شنوم خورم را
دقت کن
میشنوی تو هم


خوک ها دارند
حال می کنند
و مورچه خوار ها
آرام آرام از
این لانه به
آن لانه
کلاغ پیر
به زاغچه ها نگران
ای وای
چه خرم من


من نوازش آفتاب
شکمم
بر سنگ های تیز
باز پس می خواهم
و خالی شدن را
- نه آن طور که در توالت-
آن طور که نزدیک نوک کوه

آب ها خشکیده
قایق در من شکست
جسد پوسیده ی تو را
زیر غبار دفن
من نگرانم

دوشنبه، 4 مهر 1384


در دستمال فکرم فین کردم
و انسانیت را
لای آن
به موال ریختم
و سیفون را کشیدم
شششششش...


بدی مترو این است که دختر هایی که میبینی در طرف مقابل اند.


من پرم از زرد
من دو چشمم را نمی بندم به باغ هرزه رو های کنار جاده ی پر ریگ "این تا بعد"
تو پری از شاپرک های قشنگ و سست
دست خیس لحظه های مانده تا آخر
روی بال شاپرک ها طرح می پاشند
بال بر ماسیده می افتند در حوض "سلام آخر تو"
در تف بدرود پر اندیشه ای از من
(لعنت و نفرین بر آن انگار)

ما جدا از هم به گرداب خیال خویش
از بن آوار می خواندیم روی رو نوشتی که هم آن لحظه
پشه ها بر روی خشکین پوست من
نرم و تر تازه نگارین خط تو
با نیش می کندند
ما دو تا خاکستری طوسی

یکشنبه، 3 مهر 1384


سیگاری آتش
تنها به دور خود چرخ
چشمان از کار ایستاده
بطری آب
من اینجا چه می کنم


باز فروغ
تمام جمجمه ام را خالی
تمام صفحه ام را خطخطی
مطمئن
هزیان می گویم

به خیال رسیدن، از میان شمشاد ها
به هوای آن که ببینمت دوباره
شاید
اما
نه

دیگر خیابان ها
نگاه مرا در خود نمی خواهند
و ثانیه ها
برای من فالش می خوانند

قورباغه ها را دیگر نخواهم دید
قورباغه ها را دیگر
نخواهم شنید
نخواهم دید

من اینجا تنهای تنهایم
من اینجا می خوانم
من اینجا بی هرکس می مانم
من اینجا تنهایم


هزیان می گویم
حباب های فکر در کف بی ارزش
می ترکانم

من می مانم
اما نمی خواهم
یک نفر مرا هم بغل کند لطفن


وقتی آخر شعر به اون خفنی میگه:
"...
و دختری که گونه هایش را
با برگ های شمعدانی رنگ می زد، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست"*
نمی تونی احساسش نکنی و آرزو نداشته باشی که کاش پیشش بودی و تن گرمش رو تو آغوشت می فشردی. و از اینکه نمی تونی اشک تو چشت تلمبار نشه.

*فروغ فرخزاد/تولدی دیگر/آن روزها

شنبه، 2 مهر 1384


گر شبی مست به دامان من افتی
چندان به لبت بوسه زنم کس نفس افتی


درگیر
گیر
فکر می پیچد
صدا ها می پیچد
تن روی تخت می پیچد
توانی نیست

جمعه، 1 مهر 1384


مسرور نباش به رهایی
آنچنان بیگانه ای با خورشید
که برگ های تیره ی نارنج به طلوعش سلامت نمی کنند
و آن چنان خویشتن بینانه به خیال واژه هایت می سری
که دختران باکره ی شهر را
که شادانه از کنارت صفیر میکشند
از درون احساس نتوانی کرد

مسرور نباش به رهایی خویش
آنگاه که لبخند برهنه ی شاداب نگاهی را
نیمه شب
به آغوش نمی فشاری
و انکاه که کلامت
به راه ها ی نمیدانی کجا
قدم می لرزانند

مسرور نباش
که خیابان ها هنوز
از نگاه بوزینه وار تو به خویش نمی لرزد
و آوارت به سیال های گذرانشان
راه نمی بندد

به خویش
مسرور نباش
رهایی را


زمینه سیاه
آنقدر دوار سرم
که اشک هایم به بیرون می پاشند
و زیر بالشتم
مدادم تسلی خوان
غمگین است


مثل این میمانی
که آدم بعد شام سنگین
سیگار نکشیده باشد
چقدر درد می آوری آدم را
مجبور میکنی آخر
باید انگشت میانی دست راستم را
یک بند ببرم


دلم عین همیشه درد معده ام دارد قیلی ویلی سیگار نکشیده نشسته نخواب باید بدانی انگشتم را که تویش نمی دانی گفته بودم آری پستان هایت نشسته بودم داشتم برای خودم گریه مگر دعوا داری که توی خوابم بودی دیشب دلم می خواست مست سخت است هوای آزاد نزدیک مگر می شود ببینی و ببویی ولی آخ عجب سرخوشی پوچ می چسبد.


جوجه هایش را خوردند
و شب ها دیگر
مرغ حق پیر
به توبه
به ناله
حق حق نمی کند
هق هق نمی کند

پنج شنبه، 31 شهریور 1384


پاييز من
سلامي است
كه در خش هر برگ له شده
تكرار مي شود


آدم فروغ كه مي خواند تعطيل مي شود. نمي تواند بنويسد.نمي تواند گوش كند. نمي تواند فكر كند. فقط مي تواند اشك گوشه ي چشمش را قورط بدهد. بماند. تا بميرد.

چهار شنبه، 30 شهریور 1384


ديوار ها را
پي كه مي گردي؟
مگر نشنيده اي
بويش را هم با خود برد
سرت را به ديوار نكوب
جلوي كيبوردت بنشين
و انگشتانت را
فشار بده


تمام تنت را بو مي كشم اينبار
و مي بوسم
زبانم را بر تمام تنت احساس كن
تمام تنت
من به جزء جزء تو محتاجم
انگشتان پايت
قوزك
ساق
ران
خطوط زيباي كشاله ي ران
باسن ها
ميان دو پا
كمر
ناف
قوس پشت
پستان ها
نوك پستان ها
استخوان كتف
شانه
فرو رفتكي زير گردنت
گردنت
چانه
لب
گونه
بيني
گوش
چشم
پيشاني
و گيسوانت
لبان مرا روي تمامشان احساس كن
مي خواهم بخوانمت
و بنوازمت
و ماجرا جويي باشم در تو
در تمام تنت

سه شنبه، 29 شهریور 1384


از زبانم در رفت
كه سلام
مارمولك ها خزيدند توي دلم
از زبانم در مي رفت
كه نگاه
مارمولك ها مي رقصيدند توي دلم
از زبانم در رفت
كه خدا حافظ
مارمولك ها ماندند توي دلم


شمال
كه هوا خوب است
كلاغ ها دل هاشان مي گيرد
نمي خوانند
مي گذارند
تا شب
قورباغه ها مي خوانند
و با صداشان
عشقبازي مي كنند


سكوت مي شكنم
كه سكوت نيستم
و سكوت را دوست نمي دارم
كه سكوت به بالش خيال
به تنور مان مي چسباند

*

چگونه نيازمند ام كه آفتاب به بر آمدن
دام به كبوتر
صياد به دام
كبوتر به آزادي

*
من
خيال باره ي تو ام
اين را
شب هنگام
صداي سرعت اتومبيل ها
زوزه وارم به اشك مي نشينند

*
من ايستاده
در اثيرم
من
اسير تو نيستم
من
قورباغه اي
در مرداب تو ام
مي خوانم شباهنگ خواني خويش را
به خنيا
مرا باور چگونه …-
مرا باور تواني كرد؟

*
چگونه به لبخند تو فكر توانم خواباند؟
كه مارمولك ها
در سياهي شكمم
دمي آسوده ام رها نمي كنند

*
چگونه بگويم
كه همه تركم كرده اند
آري مگر
من كسي داشته ام؟
تو نيز نبوده تركم كردي
آيا جالب نيست؟

*
خودم خنده ام مي گيرد از سفاهت من
كه به تو فكر مي كنم
تو خويش جاي خود داري

آسوده باش
كه آسوده ات بيشتر دوست مي دارم
لبخند بر لبت در خيال به رعشه مي افتم از خماري زيبايي
آري
من
اسير تو نيستم

*
من استواره ايم
ايستاده به دروازه هاي “به همچوهيچ جا”
سنگم من
طلسم جادوگر پژمرده ي توبه كار را بشكن
پژمرده آن چنان كه خويشش را رمق اسوده كردنم نيست

*
من
من
تو
نه
آري نه اين چنين نيست…

دوشنبه، 28 شهریور 1384


به من نگو.
سلام کن.
ته خیار ها را هم
با دندان بکن.
باد ها که می وزند آنجا
من اند
اما تو پنجره را ببند
سوز دارند
خیلی
می لرزی
و جایی که تخم می گذاری
حواست به کلاغ ها باشد
نمی دانی.
به بازوانت
سلام مرا برسان.
انگشت اشاره ات را می بوسم.
خدا حافظ


تو مردابی
و من قورباغه ای
که به برگ نیلوفر نوک پستانت
نشسته ام
تنهایی
با حسرت
به آب دزدک ها نگاه می کنم
که رویت می سرند


مرا بی خیال شو
فقط
یک بطر ویسکی برای من بیاور
و من یک عمر
دعایت می کنم

یکشنبه، 27 شهریور 1384


به من
مات
که تنهایی راهروی دانشکده ی فیزیک را
طرح می زدم
برای چه؟
زیبا هم هست
و باز به من خیره است
و من خنده ام می گیرد
و او خیره است
و او زیباست
به کاغذش نگاه نمی کند
ترن آمد
من میروم
نمی روم
میروم
نمی روم
... رفتم
... نباید می رفتم


من قار نمی کشم
از آنکه کسی خوشش آید
من قار نمی کشم
که خودم دوست دارم
(حتا)
من قار می کشم
که قارم می آید


من اگر جای آن گروه که طرفداران ا.ن. اند بودم سخنانش به پایان نرسیده از ذوب می مردم. اما چون نیستم از پخش اهنگ "ای ایران ای سرای امید" (مهمد رضا لطفی/ سیاوش شجریان- کنسرت شیدا) همراه با پخش آن تصاویر اقدام به خود کشی کردم.


پر کلاغی ترین
پر از دمم را کندم
تا لای پستان های آن دختر
که جوجه گنجشک ها را
آنجا گذاشته بود
علامت بگذرام
.....
و کاش من جوجه


غم پود
غم تار
می زند
مریضم
با دوایم دعوایم
خون از لبم
سلام
هستی؟


زززززززز
وززززززز
- فقط این مگس
می فهمد من چه می گویم
از چه می نالم
کس چه می داند
گهتان را ازتان بگیرند
یعنی چه
به بوی چه باید گذراند
تو چه می فهمی؟

شنبه، 26 شهریور 1384


برای خودم می خواهم بگویم
سوسک قهوا ای رنگی
به اندازه ی کف دست رستم
روی تنم راه می رود.
دستانم را بسته اند پشتم
چشمانم را
و دهانم را
مثل یک سیها چاله باز کرده اند
و برهنه ام
و حس حرکت پاهایش را
روی تنم می بینم
و جیر جیر بال زدنش را
وقتی از پای راستم
می پرد روی گونه ی چپم
گیج
مات
هیچم


یک موقعی یک برگ خشک که روی اتومبیلی می افتد صدای بنگ و بونگش هفت خیابان آن طرف تر موجب کر شدن یک توله سگ می شود. حالا راه بیفت به هر اتومبیلی گه خواستی لگد بپران. دریغ از یکی که صدایش در بیاید.
بیچاره.


مردم میرن سهراب سپهری میخونن خیلی هم بهشون حال میده: " تا شقایق هست، زندگی باید کرد " نمیدونن بیچاره یارو واساده جلوشون گفته برین بمیرین.


یک دسته سیاه
(نه به رنگ ما پر کلاغی)
دیروز مردند
(نه به تعداد ما که بیشتر که بیشتر)
بال زدند
(نه مانند ما که پرواز)
تف کردند به همه
(نه چون ضربات که نوک ما)
و بقیه تف آلود ماندند
درست مثل ما


زیر بار نرو
می توانی
اما ...
نروی بهتر است


بشریت را بالا آوردن
بیزار
غیر منتظره
بید ها لباس ها را خوردند
و من
و تو
مانند سیب را که
گاز نزده بودیم
برهنه مقابل هم
خندیدیم

جمعه، 25 شهریور 1384


آدم برود عروسی به عنوان مهمان دست دوم. و چون فامیل دوماد نیانده اند و بد می شود مجبور شود بعد شام بماند و پرو پاچه ی دختر ها را تماشا کند و خمیازه بکشد.
بیچاره.


نگو که صدام نمی رسه
قار قار
نگو دلم پر هوسه
قار قار
نوک می زنم توی سرت
قار قار
نگو خفه شو
دیگه بسه
قار قار


دیری سلام من
در چهار دیوار اتاقم
پژواک می کند
آنچنان که
دوار سرم را
شایسته ست

پنج شنبه، 24 شهریور 1384


من و تو
مریض هاییم
که شفایمان
در انتهای جهان
در بیابانی خون رنگ
پرپر می زند
بشتاب


سیاه جامه
برای گمشدگان خیال
زرد رو
برای مردگان شکم
سرخ چشم
برای بی یاران شب بیدار
سپید مو
برای نوشت تجربه های سیاه
نیستم
من
برای هیچم


زبونت رو
بکش بیرون
از حلقومت
خوابت نمیره

دلتو بده
سگ بجوه
روزت میمیره

برو دیگه نمی خوامت
خوشکل خانوم
خیال نکن
جونم اسیره

چهار شنبه، 23 شهریور 1384


باز
می گویم
آی

باز
می نالم
آخ


در خون مسلخ مهر
غمگنانه
سپاهیان
شمشیر در کشیده
فرمان ناشنیده
گرد آتش
نشسته اند
یکدیگر را
داستان نخستین همخوابگی
می گویند
و می نوشند
و می خندند


کفشت را در بیاور
جورابت را
پیراهنت را
شلوارت را
بقیه را هم
تمامشان را در بیاور
و لبخند بزن

سه شنبه، 22 شهریور 1384


گاهی می خواهم خودم را بکشم. نه از پوچی. دیدی بعضی ها را آدم که باهاشان رو برو می شود لج آدم را در می آورند. آدم می خواهد بگیرد خفه شان بکند.


که باور می کند این را و دوتای قبلی را که می نوشتم، داشتم اندی و کروس گوش می دادم. من که باورم نمی شود. ولی بگویم که همین طور است. البته کار هایشان با کار های استاد بزرگ و مرد سترگ فاصله دارد بسی. ولی کار های خوب و عالی زیاد دارند. مثلن الآن که نیلوفر را گوش می دهم. چیزی جز تحسین ندارم برای اظهار.


هواسم نیست چه می گویم.
می فهمی؟
نفهمیدی بی خیال.

لیوان شیر
دارم شب بخوابم سیاه
دو پیک زهراب، پاهای تو تلخ زیبا
و آی کاش می شد

نقطه ای از دور روی دفترم
سفید، تن تو برهنه، سیاه
سایه روشن زدنت
خوب می دانم قهوه ای

هواسم نیست چه می گویم
می فهمی؟
اصلن ... بی خیال.


خیر خیر
اینجا آنجا
صدا ها می روند
می آیند
بر پوست حلزونها
نمک هاویه

کر نباشم فقط
موسیقی
و مادرم
تنها


زیر بال چپم یک قده در آمده. درد می کند. نمی توانم بال بزنم خوب. همین طور هم بد تر می شود. یک بار داشتم سقوط می کردم. با چه دردی توانستم روی یک شاخه خودم را کنترل کنم. پر های دور گردنم هم دارد می ریزد. میشوم عین لاشخور ها. هیچکس هم نیست ازم مراقبت کند. بعضی وقتها توی لانه ام که هستم گریه ام می گیرد. از درد. از بی چارگی. از ارتفاع هم می ترسم دیگر. خنده دار نیست؟ که دیده یک پرنده آن هم از توع من ... دیگر نمی دانم چه بکنم. تنها هستم. صدایم هم در نمی آید خوب دیگر. قاری می کشیدم شاید یکی بود این طرفها. یک پسرک خبیث لا اقل. که با یک زور با دو دستش سرم را از تنم می کند. دیده بودم یکی با یک گنجشک این کار را کرد. دلم برایش سوخت. با آنکه می دانستم لانه اش کجاست نرفتم جوجه هایش را نخوردم. می دانم یکی دیگه این کار را می کند. یا اگر هم نکند از گرسنگی میمیرند. ولی دلم برایش می سوخت آخر. دلم برای خودم می سوزد الآن. دارم عین مرغ های توی مغازه ها می شوم کم کم . زیر بالم هم دردش خیلی بد شده. گریه نمی کنم ولی آب همین جور از چشمم می آید. نمی توانم هیچ کاری اش بکنم. میدانم. مال درد است. مال بی چارگیست.صدایم هم در نمی آید دیگر حتی.این بالا نوک همان سپیدار خودم. پایین را که نگاه می کنم سرم گیج می خورد. چند بار هم یک چیز هایی بالا آورده ام. با اینکه یک هفته همین جا افتاده ام و چیزی نخوردم. حتی یک قلپ آب.نمی دانم پس چرا تمام نمی شود.

دوشنبه، 21 شهریور 1384


می فهمی چه می گویم؟
آری خودم ولی شاید تند راه که می روم می گویم چرا فکر نمی کردم قبلن میدیدم آری سینه های بزرگی داری میدانم نه خیلی چی می گویی ولی برای من دیگر تمام که می شود می دانم ولی من دوستشان دارم.
می فهمی چه می گویم؟
من مست که دیگر کتاب هایم بوق می زد سر چهار راه تا رسیدم به در خانه وای نمی دانی راستی پس آخرش اوه آخ چی؟ آره جای مهمش نمی دانم ولی ظریف و کوچک است.اصلن به تو چه آری همان طور که می خواستم لج نکن بانی زیر سمش که هی می کوبید.
می فهمی چه می گویم؟


آن پیانو را خفه کن
تار من
دارد میرقصد
من که ولش می کنم
آزاد است برای خودش

به او بگو که من دیگر به او نمی گویم
من با همه ام
همه ی من اوست
او که نیست
منم اینجا تنهایم

آخر این چرا نمی فهمد
من جریهه تویم خورده
جریهه ی اینکه نمی فهمد

نمی فهمد
منم اینجا تنهایم
منم اینجا تنهایم
منم اینجا تنهایم
منم اینجا تنهایم
منم اینجا تنهایم
منم اینجا می گریم
منم اینجا مینالم
منم اینجا آواز تو را باید می خوانم
منم اینجا همه نیست
منم اینجا تارم آزاد است
منم اینجا در گیرم
منم اینجا تنهایم


زیر زمین ها را متر نکنید
سوسک ها چندش آورند
موشهای گربه خور گازتان می گیرند
زیر زمین بنشینید
برای من
مثل شهنازی
تار بزنید
زیر زمین
با کرم های خاکی ور بروید
با عنکبوت ها
مسابقه ی پرش بدهید
زیر زمین ها
بمیرید
مست کنید
آواز بخوانید
عربده بکشید
زیرزمین ها ترس ندارند
باید دوستشان داشت
بیشتر از بقیه جا های دنیا


اینان کی اند
که در خواب های من
به هیبت تو مرا می تر سانند؟

من
چه ام دگر مانده
که باز می خواهند؟

من که
طعم تلخ الکل هم
دیگر
نمی ماندم

من کی ام

یکشنبه، 20 شهریور 1384


زیر صدای آب
که از لوله
در باغچه های پارک
بیرون میپرد
داشتم غرق می شدم

دستم را به پای لخت دختری گرفتم
که با دوست پسر اسگلش
روی صندلی پارک
منتظر برخورد نشسته بود

از ذوق آه کشید
از آهش سست شدم
و از سستی رها

شناور ماندم


دخترک توی مترو
که آدامس می فروخت
امروز
دیدمش که فال می دهد
هزار تومانی اش یک دست
صد تومانی هایش را
به دقت می شمرد
کاش من
هزار تومانی اش بودم
دستان کثیفش را
و چشمانش


* آنچه می گویم
نشمار
پرواز بده

- خواب تو را دیدم دیشب
و می دانم
تو خواب مرا نمی بینی
می گویم

از گنار تو گذشتم یک بار
با انتقام
و لذت
پشت PC ات نشسته بودی
و می خندیدی
و من
زیر چشمی دیدمت
و گذشتم
و شنبه بود.

لغاتم درد می کند
نمی توانم بگویم دیگر

شنبه، 19 شهریور 1384


زیر پاشنه ی غول کوچکی
له شدم
من خیلی خیلی کوچکترم
ندید
لهم کرد


سیگار ها
زود تمام می شوند
بوسه ها
موسیقی ها
کتاب ها
ارگاسم ها
شعر ها
مستی ها
اکنون ها
عتیق ها
تنها
صدو نود و سه صدم در صد
شاید کمی کمتر
یا بیشتر


مثل بوسیدن گردن یگ گربه
لطیفی و خطرناک
مثل کلید های پیانو
سفتی و خوش صدا
مثل قورباغه
دلخواهی و لزج
من کلاغی تنها نوک یک سپیدار
به تو نگاه می کنم
و ذوق زده
قار می کشم


می رود
می رود
باز هم می رود
تمام جهان جریان می رود
من به تخت سنگی گیر شده ام
پس چرا این تخت سنگ
نمی رود

جمعه، 18 شهریور 1384


پروازم
آوازم
بیا ببین
می رقصم
با کی
می رقصم
می چرخم
بر هم چشم
می چرخم

می رقصم
تانگو
تند
می رقصم
تانگو نمی دانم
فقط
می رقصم


صدای
خفه ی
قل قل
آب
می آید

نگاه
آبی

گو
در اثیر
....
باید غرق،
آب
مرده بودم


نشنو
من هم نمی گویم
زیر زمین ها سرد اند
سوسک هم دارند
موش هم دارند
عنکبوت هم
زیر زمین من
حتی
سیر ترشی هم هست
تو نمی توانی بیایی
آنجا

پنج شنبه، 17 شهریور 1384


میذاری بروم به آسمان
ابر ها می گویندم
گرگ ها می خروشندم
بگذار
چراغ ها را خاموش
مامان فراموش


سرم را نچرخانده
می چرخند
می چرخم
برایم سکوت نکن
سکوت منم
آفتابی اینجا نیست
دور
دور
دور ها هم نیست
آنجا هم سکوت
منم
سیب منم
سیب
نخورده
تو ای


ولم کنید
هر گهی
می خواهم
توی چشمانم
خون
آسمان قرمز
درخت قرمز
خاک قرمز
خون می آیم
همه جا
...

چهار شنبه، 16 شهریور 1384


زیر پاهای ابرها له شدن
دخترکی که در مترو آدامس می فروخت
و آن یکی که به نگاهم شکنجه اش کردم
(و دلم سوخت)
و دلم درد می کند

اما استاد از ماه عسل باز گشته بود
و احمد مشروط نشد

سه شنبه، 15 شهریور 1384


به درخت های افرا نگاه کن
و سپیدار ها
دستم را مفشار
ببین
که
قطره قطره تمام می شوم
کجایی
زخم کهنه
ی من

دوستش داشتم
از انگشتانم خون می آید
از چشمانم اشک
از بدنم بوران

نایست
این رشته ی طولانی را گره نزن
به برف ها بگو
گلوله ی برفی بود آنجا
در دستم گرفتمش
که آب شد


مثل آب نبات چوبی
تمامت را می جوم
با اینکه افتادی زمین
شیرینی


میترسم
تمام قلوه سنگ ها
روی بامی بودم دیروز
گیلاس ها تمام شده اند
پاییز دارد می آید
من هنوز تمرین نکرده ام
اهوم
پس گفتید کی سر بزنم؟


کلاغ ها باید
همه ی تخم کبوتر ها را
بخورند
تا کبوتر ها هیچ
جا
تخم نگذارند


زیاد مینویسم. به بقیه چیزها گه می زند. ولی نمی توانم. هیچکاریش هم نمی توانم بکنم. این مزخرفات را. همین الآن که ساز دهنی ایمان جلوی رویم است...
یا بیداد که دارم گوش می دم. یا این چیزا که دارم می نویسم.
قبلن ها نمی دانستم ساز دهنی را فوت کنی یک نت است، همان سوراخ را بمکی یک نت دیگر می شود. یا یک همچین چیز هایی.

دوشنبه، 14 شهریور 1384


کلاغ ها می مانند
پاییز که شد
می خوانند


می خواهم سیاهت کنم
بابا بزرگ ها همیشه درست می گویند
چرا نمی فهمی؟
توی ستاره ی تو هیچی نیست
توی جیب من هم
از آنجا نپر
پشت بام هوایش بهتر است
ستاره هم پیداست


بیایید
ببینید
دخترکی خنده
مادرش گریه
من مست
گنجشکی به انگور ها نوک می زند

یکشنبه، 13 شهریور 1384


میشنوم
کلاغی افتاده دارد جان می دهد
بال می زنم
کلاغی افتاده دارد جان می دهد
به دور دست ها نگاه می کنم
کلاغی افتاده دارد جان می دهد
در جوی آب صبح شنا می کنم
کلاغی افتاده دارد جان می دهد
در می آیم
خودم را می تکانم
و به آب نگاه می کنم
کلاغی افتاده دارد جان می دهد

شنبه، 12 شهریور 1384


پشت به من روی زیلویت ایستاده ای
آن را از زیر پایت می کشم
دماغت که به سنگ خورد
با صورت خونین برمیگردی
و به من نگاه می کنی


قیژ قیژ
همه همین اند
قیژ قیژ
آرام تر
قیژ قیژ
بسه مردم
قیژ قیژ
باشه باشه
قیژ قیژ
به خدا غلط کردم
قیژ قیژ
هرچه بخواهی امضا می کنم
قیژ قیژ
دیگه بسه
قیژ قیژ
دیگه ...
قیژ قیژ
قیژ قیژ
قیژ قیژ
.....


نمی دانستم
چقدر رد کردن یک پیرزن چاق از خیابان
لذت بخش و خنده دار است
وقتی دارد به اتومبیل هایی که با تمام سرعت رد می شوند لعنت می فرستد
و تو را دعا می کند


به كوچه نرو
گنجشكي گوشه ي ديوار مورچه مي خورد
پشت كامپيوتر بنشين
san andreas بازي كن
يارو را براي يك مشت دلار له كن
با آن دختره hot coffee صرف كن
teritory ات را گسترش بده
پشت گردنت خالكوبي كن
و آدم بكش

جمعه، 11 شهریور 1384


کارت گرافیکی من
دیرکت ایکس ناین را
ساپورت نمی کند
برای همین است
که وضوح خطوطت
به زیبایی ت نیست
برایم پول بفرست
تا یکی دیگر بخرم


چون نمیدانی میگویم
رنگ کلاغ ها
سیاه پرکلاغی است
خر بزه را
هم خر دوست دارد هم بز
قورباغه ها را اما
من نمی خورم
لای انگشتانم
فشار می دهم
درون و بیرون شان را یکی می کنم
و بالا می آورم
و یک سیگار آتش می زنم
و روی چمن ها لم می دهم
و گریه می کنم


من
تو
نمی فهمد
مکاشفه ی خطوط
نیست
و من اینجا
خیال می کنم هستم
نی شکر گاز می زنم
با شست پایم بازی میکنم
می گردم
زبانم را
می گردم
روی لبانم را
می گردم
پس
پای تو کو؟


زبان در كام چسبيده
از چه نشسته اي
اي كلاغ!؟
آنچنان قاري بكش
كه همه بروند
من بمانم
و تو
با هم تا صبح
در شهر هيچكس
غلت مي زنيم
مي خوابيم


زبانم را گاز نگير
يك لحظه آرام بگير
صدايي از توي ديوار
مي گويد تو نيستي
يك لحظه خفه شو
ببينم اين لعنتي چه مي گويد
آخر تو هستي يا نيستي


آنگاه كه به تقاتق پوچگويي من و تو
كلاغ هاي بالكن مي پرند
من به حال خويش گريه مي كنم
و از حال تو
نميدانم


شيشه ي همسايه
هميشه وسوسه است
حتي اگر
چندين بار كتكش را جاي شام
داده باشند بلمباني
حتي اگر
اتاق دختر همسايه
پشتش باشد


فكر نكن
نگاه كن
لبخند بزن
و بگو

فكر كن
چشمت را ببند
لبت را گاز بگير
شك كن


زنيكه ي قزميت
مي گفت حاليت نمي شود
من
تفاله ي چايم را سر كشيدم
قندم را جويدم
يك تكه زغال از روي قليان برداشتم
مشتم را فشردم
و خارج شدم


بيش از صفحه اي سفيد
و مدادي سياه
وسوسه ام مي كني
رويت چيزي بنويسم
يا خطوطت را
پر رنگ تر كنم


سوزن زدم به غمبادم
تركيد
تمام تنم كثافت شد
كثافت خوبي است
خوشحالي


هوا در گلويم پيچيد
گير كرد
بوي نارنج مي داد
لبانش
مخم را با شير
شير مخ مي كرد
ميداد مي خوردم
بدون شكر


در هراز بوديم
ابر شد
رعد شد
باران شد
تگرگ شد
كوه ريخت
راه بندان شد
و هم چنان
در هراز بوديم