مسرور نباش به رهایی
آنچنان بیگانه ای با خورشید
که برگ های تیره ی نارنج به طلوعش سلامت نمی کنند
و آن چنان خویشتن بینانه به خیال واژه هایت می سری
که دختران باکره ی شهر را
که شادانه از کنارت صفیر میکشند
از درون احساس نتوانی کرد
مسرور نباش به رهایی خویش
آنگاه که لبخند برهنه ی شاداب نگاهی را
نیمه شب
به آغوش نمی فشاری
و انکاه که کلامت
به راه ها ی نمیدانی کجا
قدم می لرزانند
مسرور نباش
که خیابان ها هنوز
از نگاه بوزینه وار تو به خویش نمی لرزد
و آوارت به سیال های گذرانشان
راه نمی بندد
به خویش
مسرور نباش
رهایی را
|
20:29
|
| |
|
0 Comments:
Post a Comment
<< Home