.comment-link {margin-left:.6em;}


مسرور نباش به رهایی
آنچنان بیگانه ای با خورشید
که برگ های تیره ی نارنج به طلوعش سلامت نمی کنند
و آن چنان خویشتن بینانه به خیال واژه هایت می سری
که دختران باکره ی شهر را
که شادانه از کنارت صفیر میکشند
از درون احساس نتوانی کرد

مسرور نباش به رهایی خویش
آنگاه که لبخند برهنه ی شاداب نگاهی را
نیمه شب
به آغوش نمی فشاری
و انکاه که کلامت
به راه ها ی نمیدانی کجا
قدم می لرزانند

مسرور نباش
که خیابان ها هنوز
از نگاه بوزینه وار تو به خویش نمی لرزد
و آوارت به سیال های گذرانشان
راه نمی بندد

به خویش
مسرور نباش
رهایی را

0 Comments:

Post a Comment

<< Home