.comment-link {margin-left:.6em;}


زیر بال چپم یک قده در آمده. درد می کند. نمی توانم بال بزنم خوب. همین طور هم بد تر می شود. یک بار داشتم سقوط می کردم. با چه دردی توانستم روی یک شاخه خودم را کنترل کنم. پر های دور گردنم هم دارد می ریزد. میشوم عین لاشخور ها. هیچکس هم نیست ازم مراقبت کند. بعضی وقتها توی لانه ام که هستم گریه ام می گیرد. از درد. از بی چارگی. از ارتفاع هم می ترسم دیگر. خنده دار نیست؟ که دیده یک پرنده آن هم از توع من ... دیگر نمی دانم چه بکنم. تنها هستم. صدایم هم در نمی آید خوب دیگر. قاری می کشیدم شاید یکی بود این طرفها. یک پسرک خبیث لا اقل. که با یک زور با دو دستش سرم را از تنم می کند. دیده بودم یکی با یک گنجشک این کار را کرد. دلم برایش سوخت. با آنکه می دانستم لانه اش کجاست نرفتم جوجه هایش را نخوردم. می دانم یکی دیگه این کار را می کند. یا اگر هم نکند از گرسنگی میمیرند. ولی دلم برایش می سوخت آخر. دلم برای خودم می سوزد الآن. دارم عین مرغ های توی مغازه ها می شوم کم کم . زیر بالم هم دردش خیلی بد شده. گریه نمی کنم ولی آب همین جور از چشمم می آید. نمی توانم هیچ کاری اش بکنم. میدانم. مال درد است. مال بی چارگیست.صدایم هم در نمی آید دیگر حتی.این بالا نوک همان سپیدار خودم. پایین را که نگاه می کنم سرم گیج می خورد. چند بار هم یک چیز هایی بالا آورده ام. با اینکه یک هفته همین جا افتاده ام و چیزی نخوردم. حتی یک قلپ آب.نمی دانم پس چرا تمام نمی شود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home