.comment-link {margin-left:.6em;}

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای؟
این چنین طراری ات با من مسلم کی شود؟
ها؟
کی شود؟
من....
لعنتت کنن!
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
.................
بی خیال ....

خبرت خرابتر کرد، جراحت جدايی
چو خيال آب روشن که به تشنگان نمايی

تو چه ارمغانی آري که به دوستان فرستی
چه ازين به ارمغانی که تو خويشتن بيايی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خيالی و ندانمت کجايی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم وليکن نه تو لايق جفايی؟

دل خويش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرويان بکنند بی‌وفايی

سخنی که با تو دارم به نسيم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنايی

من از آن گذشتم ای يار که بشنوم نصيحت
برو ای فقيه و با ما مفروش پارسايی

تو که گفته‌ای تحمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بيازمايی

در چشم، بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطيف باشد که به دوست برگشايی

به هر راهی که دانستم
فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم ...
رهی دیگر نمی دانم*

*عطار