.comment-link {margin-left:.6em;}

دوشنبه، 5 دی 1384

layoff

یکشنبه، 4 دی 1384


ما داریم تباه می شیم
منم میگم
تو سیاهی سیاه می شیم
منم میگم
اسیر عمق چا می شیم
منم میگم


دستمال سرخی که کنار دیوار افتاده بود با باد گوشه هایش گاهی آرام تکان می خورد. حصیری که تویش کادو ها پیچیده شده بود گوشه ی تخت آویزان بود. فقط یک گلوله مانده بود از دیشب. آسمان آن طرف پنجره تاریک و سوراخ سوراخ بود.


مداد شمعی هایت را نجو
مسموم می شوی
من می خواهم گریه کنم
حوصله ی بیمارستان ندارم
من مداد رنگی هایم را می جوم
تنهایی لای پتو
تهشان آب می کشد خراب می شود
من همان ها را دوست دارم نه بسته ی نو شان را
من باز باید بگویم
من باز باید بخوانم این ماجرا ها را
من باز باید شب ها ...
من دلم گرفته
معلوم است؟


چرا من هیچ چیم نمی شود؟
میدانم مرا ماضی ماس ماسک ِ ریدن است
اما چرا من تا بوده همین بوده شده ام
برای من کسی بالا پایین نمی کند پستان هایش را
برای من سخت است جای خیال، مدار بلغور کنم
برای من کلاغ ها هم غریبه اند دیگر
آن ها هم کسانی چون من را دارند که برایشان شعر بگوید
من برای بی ارزش ها
من برای ارزش ها قائل نیستم
من باز حالم خوش نیست در تابوت
من را می بینی؟
معلومم

شنبه، 3 دی 1384


سیم های محکم
دور تا دور
آدم را باید به بهشت برگشت زد
چون کارت بانک من را خوردند موریانه ها
باید برود آنجا با حوا بازی کند
یک Xbox برایشان بخرید
San Andreas
خسته شدند 3DSexVilla
چون شلوغ است، خسته ایم، نمی شود بخوابیم با هم
همه چیز برایشان هست
ما هیچ نمی خواهیم
غیر صبحانه ی خوب
بی بی خشت مطلوب
مگه نه؟


و بازار خود فروش ها پر رونق و همه خواه
سیاهی نخستین را دهن کجی می کنند به خم های بکر دست به دست رفته
به بکارت بی پرده ی خویش
و لبخندی هبه ی رهگذران هزار رنگ
و بوی خوش تن، برهنه نفس گشای تنگای همه گیر قدیم
بازار تن فروش ها ی من مخروبه ای خشت خشت

های
بازار من!
به کجای تو در توی جهان خسبیدی آرام
با لبان صورتی بوس مانند
تا من این گونه خفقانم در شب تیره گریه کند

لبان تو زیباست می دانم می توانم ساعت ها بهشان فکر کنم و گوشه گوشه اش را در گوشه گوشه ی ذهنم جا کنم اما... نمی کنم. بقیه جاهایت را هم.

جمعه، 2 دی 1384

حسن [+]


من به دنباله ی کاغذی تو آویزانم در چند صد متری برخورد ِ سیاه ِ قرمز ِ سفت
باد باید باشد و تو باید باشی و نخ باید باشد و بادبادک هواکن را من خودم می پایم
تو بپا شتک نزنم روی آسفالت


خیلی به واقعیات نپیچ بچه سیاحت سرزمین کن در او
ببین باد از کجایش، باران از کجایش می آید
سریدن بلندی ها، نفس گیر قله هایش کجاست
خورشید چه منظره از تار مو هایش طلوع خواهد کرد
استوایش برگ های سبز چند متری دارد
آن طرفش که ایستاده
لبانش را گاز بگیر[+]
رهایش کن

پنج شنبه، 1 دی 1384


آدم نگاه می کند. می بیند این فاصله ها چقدر کم اند. چقدر نزدیک اند. مثلن آدم هی احساس می کند دارد دیوانه می شود اما نمی شود یا مانند مردن یا مثل فاصله ی من با فروغ. واقعن خیلی نزدیک خیلی نزدیک اما واقعن خیلی سخت خیلی سخت اند.


دستانمان را چو پنجول خون ماهی ماهیچه دوس
جماعت تمام شد امشب برای یک بوس
هر یک، یک یک زرشک های پلو را خوردم
در تنگ آب ها قل قل می پیچد خواب ِ پیشی ملوس

چهار شنبه، 30 آذر 1384


داستان هایی را اینجا
دختران غمور افکارم
و چسب ها را که بنزین نیست
و اسب من را که، زین نیست
شب ها رهگذران آواره برای من می خوانند
و از سرمای من پرندگان کوچ می کنند
فکر نمی کنی من کمی هم نیاز به خواب باشم؟

سه شنبه، 29 آذر 1384


چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای


به هیچستان من قناری ها روی شاخه آواز می خوانند ولی شاخه ها درخت ندارند
به هیچستان من همه می زایند اما کسی با کسی نمی خوابد
به هیچستان من کتاب ها هستند ولی بز ها هم نمی خورندشان
به هیچستان من همه هستند لیکن انزوایند
به هیچستان من یک نقطه ی صفر می خواهم مانند ِ...
سر پستان هایت

دوشنبه، 28 آذر 1384


تار های وجودت طوری ست
و یادش بخیر شب ها سگ ها پارس می کردند
و من راه میرفتم در تاریکی کوچه های بی سر و ته
و ردیف درختان من صوت می کشیدند
که باد
بیاید
و تو
غم قدم های کم نای من بودی


آدم چطور می تواند این را نگوید
در طول تاریخ مگر چند بار؟
شاید درک نکنید من چه می گویم و این چقدر بعید است.
چند بار در ورزشگاه خود رئال مادرید 80 هزار تماشا گر رئالی در بازی معروف رئال بارسا یک بازی کن بارسایی را تشویق کردند یک صدا؟
رونالدینهو این را به تحقق رساند.
آدم گریه اش می گیرد.
[+]


فقط یه بوس کوچولو

یکشنبه، 27 آذر 1384


هر روز بیشتر فرو می روم و دور تر می شوم و محو می شوند تصاویر و صدا ها.
و از اینکه دلم هدایت می خواهد قهقهه ام می گیرد. ازین قهقهه بیزارم.
زارم.
من بیمارم.


سبوسه ها را
پرندگان برای آنها می آیند
سبوسه ی بی بوسه بر لبان زمین
و خیال های من همچنان می پراند آن ها را
و می روند و می آیند
من خودم گرسنه ام و دلم یک تخم مرغ پخته می خواهد با نان سنگک و مایونز و نمک
با یک لیوان آب خنک
و یک سیگار


من ته چاه می مانم
من هیچ چی نمی دانم
و مثل همیشه آواز خودم را می خوانم

شنبه، 26 آذر 1384


آمدم مقابلش نشستم صدای شیر آب که نیمه باز است و مدادم هنوز گوشه ی جیبم به چوب رختی
و دمل ها بیرون می پرند مثل تخم های نرم و ریز مارمولک ها که من تنها شکسته شان را دیده ام و می خارند، دانه دانه می ترکند و چرک می کنند
آواز مرغ چاقی می آید از آنجا که نمی توانم ببینم در قفسش برای عابران بر سر در دکان عتیقه فروش آویزان غمگین است
من مقابلش نشستم و دکمه ها را به حروف فشار دادم و کلمات برایم رقصیدند تا کمی آرام گیرم


در نزدیک ها
دوستانی دارم
دشمنانی هم
در دور ها
دوسمنانی اما
می فهمید؟

جمعه، 25 آذر 1384


بیهوده می خارانم
زخم من چرک نخواهد کرد

بیداد نمی کندم سیگار های نکشیده
زار می زنند
و معده ام پر است از سخنان بلعیده شده ی خویشم
من چگونه به تو راه خواهم یافت
در این تاریکای بطن ورقلمبیده ام
من هوسم را تو ای

پنج شنبه، 24 آذر 1384


دلم قطره قطره برای تو تنگ است
بوسه بوسه ی خون در دل من

چهار شنبه، 23 آذر 1384


باید می گفتم این را
باد با من نیست
خوابم نمی برد به کجا ها که نمی دانم تو چه درد می آری
من تازه به زور 21 خواهم شد که چه زجر بود از 13 و 13 و 13
من دور و برم همه تاریک نیست اما همه تاریکی هست
من به کدام اعداد باید وصله کنم خود را تا شب ها آزاد باشم برای خواب با خواب بی سنجاق
این ها همه دوار دارند دور سرم همه چیز
مقابل من ایستاده بایست
من می ترسم تمام شوم و نمیرم
مرا بخواب و مرا مسموم کن و بکش با من
می شنوی؟


دارم کرم بر می دارم
آفتاب پشت خانه مان می گردد
و من با تمام چمن ها خیره می شوم به صدای کسی که چه هوسناک است
و نمی دانم چرا با او نخواهم خوابید هرگز
و چرا می خندد
مگر من تا این حد؟
من دلم می خواهد
من باید یک چیزی در من شاید، آه!
باز هم من
من چرا اینجا نیستی تو؟
من لالائی می خواهم بر لب هایم سر پستانهایت برگ در برکه ی رویا
آه!
شاید اما


خیابان باران می آمد زیر درخت بودند خسته کلمات من نشسته می لرزیدند
ابر ها هوا را نیمه تاریک دوست می دارند و من هم رطوبت نیمه تاریک را غم می گیرم با بادی یا آرام یا تند
به دستانم هوای ذره ذره آب ِ خاکستری، تنفس آرامشی را در تماشای دلگیر درخت های زرد می دهد (بی منت)
و برگ ها زردند و تکان می خورند ولی
در سرما من هم می لرزم زیر درخت که نیستم ولی
در سرما من گرمای تو را لای پستان های کسانی پوییدم اما گریه ام نمی گیرد آنجا ها خوب نیست
پس با چاقویی بریدم سینه ی تمام شان را که زیر درخت و دیگر نمی لرزیدند
و در خونشان گرم شدم گرم شدم گرم شدم تا خونشان سرد شد
یکی یکی

سه شنبه، 22 آذر 1384


چیز گفتن کار سختی است
الآن که حالش بد شده کم تر می گوید و من مجبورم خودم بگویم و می فهمم
اما او گفت که بگویم
او می گفت همیشه برایش سخت بود وقتی تخم گنجشک می خورد شب نمی توانست بخوابد
و تخم کبوتر ها چه خوشمزست
من دلم برایش می سوزد
بال چپش آویزان بود می گفت غده ای دارد آنجا من دیدم نبود اما درد می کرد خیلی انگار
پر هایش نرم و پرز بود که ریخته بود و من رویشان نشسته بودم جا نبود
هوا هم آلوده است
خس خس می کرد
حتی بالای سپیدار هم باد نبود تنها من بودم نشسته بودم و او بود وارفته بود و برگ یکی هم نبود
حتی میل به خوردن تخم کبوتر هم نداشت که برایش برده بودم و تازه بود و گرم بود
برایش گریه هم کردم
وقتی داشتم بر می گشتم به پشت تا نبیند شانه هایم را هم گرفته بودم اما تمام تنم بالا پایین می شد
شب و سرد شده بود موقع برگشت سردش بود پر نداشت دیگر
پرکنده هایش را رویش ریختم تا گرم شود باد نمی آمد که ببرتشان
شب در اخبار خبر خوشی داد انگار. قرار است باد بیاید امشب آشغال های هوا را ببرد.
خیلی سینه هایش خس خس می کرد.

دوشنبه، 21 آذر 1384


گرسنه ام
اما این را نگفت بگویم کلاغ
من فرار خواهم کرد
این را هم
گفت بگویم که دارد پرپر میشود تنش و نمی تواند دیگر چیز های مناسب بگوید تا من بگویم اینجا
گفت دارد زیر بال هایش گر می گیرد
و شاید بمیرد تا چند وقت دیگر
من برایش مقابل تمام خدایانی که نفرینشان می کردم زانو خواهم زد و اشک خواهم ریخت
من برایش تمام گنجشک های لوله ی گاز را که دانه می دادم و دوست می داشتم قربانی خواهم داد
و بدانید اگر او بمیرد تمام سنگ هایی که به او زدند را خواهم خورد


برو بذار بمیرم.

یکشنبه، 20 آذر 1384


وابستگی احمقانه به آدم ها خوب است انگار.وقتی نیستند آدم حالش بد می شود...
اما
وقتی خیلی نیستند آدم حالش خیلی بد می شود
و وقتی خیلی خیلی نیستند آدم گه می شود

شنبه، 19 آذر 1384


حالم بد بید.[+]


و نگاهی گاهی
می اندازم به
و آوازم می گیرد
اشک در چشمان دیوار
می ایستد
من چه
تنهایی
خوب نیست؟

جمعه، 18 آذر 1384


این ها دور من می پیچند
من نمی خواهم
تو کجایی
من نمی خواهم مثل فروغ صدای شاشیدنم هم زیبا باشد
من می خواهم تو خوشت
شاید
بیاید
گاهی
اما


در کوچه باد می آید
و زن آهسته چون گاری لنگی
قدم بر می دارد
از پشت پنجره می بینمش به باد می لرزد
و دستانش را دیدم دو بال گرم که دورش می پیچید
و صورت پلاسیده اش
به حشره های له شده می رفت
گوشی من دارد می لرزد
باید الآن کجا می بودم
خوابم می آید
و تمام کلاغ ها باهم قار کشیدند
هان
باید برای یکی
کتاب ورق می زدم
در یک پارک
قار قار قار


یکباره
اشک هاتان را
بر بال پروانه ها
نریزید
من
می میرم


به خدا
همه می گویند
تو به رنگ صورتم می آیی
می آیی؟

پنج شنبه، 17 آذر 1384


باز آن میان
روی سینه ات
گریه ام می خواهد
خسته ام
و دلم


تو دور دست ِ مرا ارضا می کنی
من نزدیک تو را
راستی پستانهایت را نمی شناسم هنوز
هردورا به من معرفی کنی
یادت باشد
و من سرشان را می بوسم
آرام
و تو لبخند می زنی از مهربانی من
و ما همه می خندیم از بر کثافت عشق


سردم بود
آن موقع
آسمان را دور خودم پیچیدم و خوابم برد
بیداری جواب نمی داد
دیگر سرد تر بود
سوز از سوراخ ها می زد تو
و من تو را دور خودم نداشتم
که بپیچم


تا کجا رفتیم نمی دانم. آفتاب می زد تویت و عرق می ریخت بیرونت. آب نبود. و ایستاد. "من را آب نمانده. تو ماندی؟"
و من، سیاهی رفتم.

چهار شنبه، 16 آذر 1384


سمت برگ افتاد را پائیدم
کندوی زنبور ها
ویز ویز ویز که دور توی سرم
نفرین می کنم تمام همه را
و سرم گیج می خورد اطراف
غموده اعصاب بالای درختم

بی دلیل قار هایم لعنت با چکه چکه بر
و مغزم را گاو میشی با چشمانی چون تو پر
آفتابی آبی را تخم شیار شخم زمینم در لانه خواهم مرد


من تشنه ام
پروانه ها ی زرد
نچرخید دور سرم
من شما را نمی چسبانم با سوزن
من تشنه ام
برگ ها هم می چرخند


نمی دانم چه بگویم
سرم درد
و تو نیستی
بی خیال
من پاره پاره ی خیالم را گشتم
و چند گلبرگ خشک شده ی
و جز چند هیچ
و جز هیچ چند
و دستانم را که بالا شاخه ی زخیمی را ایستادم
و به تو چرا فکر
به تو چرا
من در لانه ی خویش
پرپر می شوم
پرپر می زنم

سه شنبه، 15 آذر 1384


زیبا ترین شعرم را
که مست بودم
گفتم به گوش خواب حمید
که مست بود
و نمی دانست که تو ای آن

دوشنبه، 14 آذر 1384


مفلوک
من هم بازی؟
تیره است
این ها تیله است؟
من گردالی چشم هایت را شرط نبستم
من زندگی ارزش نمی دانم خود را بستم
به سرازیری پایین شکمت
و بلندی هایت
و خیالم هنوز بازی بازی با مو هایت
دوست دارد
من دورم
هزار هزاردیوار
در اتاقک تلق زرد زد گلوله

یکشنبه، 13 آذر 1384


و به چشم های تو سیاه
یا چی بود؟
به هر حال
من عربده مست می شوم
من ایستاده ام زیر تو
قدم بر trace کبکان
و داستان همان
درخت من کجاست بالایش؟


و تمام باد ها زیر بال من اند.
وقتی می خواهم روی درختم
بال هایم را کش بیارم و
خستگی ببرم.

شنبه، 12 آذر 1384


من حماقت
من تو
من فقط
من تو
من اینجا
من تو
بودی
میدانم


مالیخولیای تو بود
یا
نوستالزی خام من بود
یا
سلامی به کثافات درون بود
یا
آواز پستانهایی گرم و مهربان
من دوباره اشک می ریزم برای حلول
من لبخندی می بینم در دور
که شبهی در شب یک سیگار
که سایه ای ندیده در تو ِ نور
که امیدی همانند همه خام
به نینوا گوش می دهم
به پایتخت آشور
اما
بدون خیار شور
مست می کنم با یاد تو
شاید
تنها
یک عبور
بود

جمعه، 11 آذر 1384


نوک زبانت را بوس
از نوع فرنچ
دلم را می گیری
5 یا 10
یا هرچه قدر که ارضاشدیم ثانیه


نمی دانم بد است یا خوب
برایم
می بینمت ولی
می دانم درد دارد
ولی

پنج شنبه، 10 آذر 1384


دلم گرفته اشک دارم
صورتم می لرزد
به کدام آفتاب گرم می کنی خودرا
من هم خورشیدم
سردم است
دارم لخت می لرزم
من اینجا تو نیستی
تو کیستی
به راستی صلت کدام قصیده
کدام قصیده ....
بگو تا کدامین ستاره
شب فروز تو خورشید پاره
نقش بوسه ها
بر لب تو
نقش نخواهم بست
تو خبیثی


سرم درد گرفت
یادم رفت برای چه می گریم
غمگین نیستم
هوای اینجا سرب دارد انگاری
مثل چاپ می ماند اینجا
کتاب شعر فروغ من مال پدر ِ مرده ی یکی از دوستان برادر بزرگم است
که دودر شده می گویند
تازه کنده اند عصیان خدایش را
من می خواهم می خواهم می خواهم
من هنوز نیاز دارم تو را
پس چرا نیستی


راستی
می دانستی؟
نه
من برای چه
ای ...
این چیز ها
همین چیزها دیگر
این خاکستر که روی همه چیز دارد دفن می کند
همیشه و هر روز
ما باید دفن شده باشیم
تا حالا
آری
اما چرا پس
این ها دارند در هم می پلکند
باز
من چرا انقدر مزخرف می بافم؟
ما باید با این حجم سالها، قرن ها، هزاره ها قبل دفن شده باشیم
تو چرا آنجایی می آزاری من را پس
من که بیچاره
مرده ام