.comment-link {margin-left:.6em;}


تا کجا رفتیم نمی دانم. آفتاب می زد تویت و عرق می ریخت بیرونت. آب نبود. و ایستاد. "من را آب نمانده. تو ماندی؟"
و من، سیاهی رفتم.

1 Comments:

  • درونش سیلابی و از هر منفزش باریکه نوری
    من تشنه
    من تاریک
    مبهوت
    مات

    By Blogger Ehsan, at 12/09/2005 9:46 AM  

Post a Comment

<< Home