.comment-link {margin-left:.6em;}


چیز گفتن کار سختی است
الآن که حالش بد شده کم تر می گوید و من مجبورم خودم بگویم و می فهمم
اما او گفت که بگویم
او می گفت همیشه برایش سخت بود وقتی تخم گنجشک می خورد شب نمی توانست بخوابد
و تخم کبوتر ها چه خوشمزست
من دلم برایش می سوزد
بال چپش آویزان بود می گفت غده ای دارد آنجا من دیدم نبود اما درد می کرد خیلی انگار
پر هایش نرم و پرز بود که ریخته بود و من رویشان نشسته بودم جا نبود
هوا هم آلوده است
خس خس می کرد
حتی بالای سپیدار هم باد نبود تنها من بودم نشسته بودم و او بود وارفته بود و برگ یکی هم نبود
حتی میل به خوردن تخم کبوتر هم نداشت که برایش برده بودم و تازه بود و گرم بود
برایش گریه هم کردم
وقتی داشتم بر می گشتم به پشت تا نبیند شانه هایم را هم گرفته بودم اما تمام تنم بالا پایین می شد
شب و سرد شده بود موقع برگشت سردش بود پر نداشت دیگر
پرکنده هایش را رویش ریختم تا گرم شود باد نمی آمد که ببرتشان
شب در اخبار خبر خوشی داد انگار. قرار است باد بیاید امشب آشغال های هوا را ببرد.
خیلی سینه هایش خس خس می کرد.

3 Comments:

Post a Comment

<< Home