داشتم توی orkut، testimonial ها را می خواندم. مال خودم مال احمد و .... یادم افتاد که قبلن بیشتر می خندیدیم. خوشتر بودیم...
الآن هم کسخل هستیم اما قبلن یکجور دیگر بیشتر بودیم.
آدم لحظه به لحظه بیشتر در تیرگی اینجا گم می شود. لجن می خورد توی صورتش و میداند پاک نکند بهتر است. نمی شود ولش کرد. هر کثافتی با خود کثافت های بعدی را می آرد. و تو نا خواسته در گه دست و پا می زنی. و هیچ چیز به هیچ چیز نیست.
هوس کوه دارم.آنقدر بروی بروی بروی که ... و بدانی که راه برگشت نیست و باید بقیه را هم بروی. و نمی توانی. و می روی. و دیگر نمی توانی. و می روی. باید بروی و دیگر نمی دانی که می توانی یا نمی توانی. چشمانت نمی بینند. همه جایت خالی شده. واقعن و حقیقتن نمی توانی.اما بایدبروی. و، می روی. یا آرام با بیشترین لذت ممکن می خوابی. یخ می زنی. می میری.
|
00:28
|
| |
|
