.comment-link {margin-left:.6em;}

سه شنبه، 9 اسفند 1384

چگونه این گونه مماس
با این که حساس
و آویزان نمی شود؟
(دستانم)

من را پختی زیر پتویم
تنهایی من 40 سالم شد
چون پیر دختری آبستن خون

تو ندو
پستان هایت می کوبندم به زمین به
نیمکره ی شرقی
غربی
به گرینویچ

آوازم آرام است
از جوشم دیگر نمی شنوی حرف بلوغ
دکتر گفت اگزما یا پسوریازیسم (یادم نیست)
لانه کرده در اعصابم (می گفت)

آری من مدتها آهسته نشسته ام اینجا (دارم)
دارم شاید نمیدانم نمی کنم چه کار
آری

باز کلمات به دنبال من می آیند
و تلق تولوق شان دم بیمارستان
من را شرمنده می کند
"ببخشید آقا به حرف من گوش نمی دهند"
دستم را روی لبانم بهشان هیش می کنم و لبخند می زنم
و به کوچه ی پشتی که می رسیم
می زنیم زیر خنده
حالا نخند کی بخند

یکشنبه، 7 اسفند 1384

برگه ها را خواندم
در دودوی چشمانم مالیدم به تیر برق
خوابم برد
و برد
و برد
- " آسمان اینجا کمی بالا نیست؟
و تند و تیز؟
چه هوا خوب است"
و باد آرام می آمد و همه چیز را می برد
و باد آرام می آمد و خورشید آرام را می آورد
و ستاره ها دست به دست هم آواز می خواندند
- " دختره، اینجا نشسته، گریه می کنه، زاری می کنه، از برای کی ..."

نی بزن
غمگین بزن
با ویولن
با چند تا ویولن
بزن
"دیوانه شو
دیوانه شو"

میان پاهایت
هیچ دست مرا تصور کرده ای؟
فحل مست جوینده ای یابنده
لبخندی مِنّ و مِن کنان بر لبش
و جوش ماگمای درونش
450 کیلومتر بر ساعت با شیشه های باز
و بوسه ای بر لب صورتی پررنگ تو، من
و هوا را ابر بند آورده، صورتش کبود شده، باد میزند ما را
و چه شیرین شیرینی
لبخند ها و چانه ی تو

تغییر ها خوبند. چه در آغاز که بوی نویی می دهند چه بعد ها که نوستالژی می آورند.

شنبه، 6 اسفند 1384


بعضی ها آنقدر خوبند که آدم همینجوری سر خود به گا می رود


بوی پرتقال هایت توی چشم میزند
نیا
خواب های سیاه و ترسناک را می مالم روی گوشت و می خورم با لرز
خواب ها تو را با مایع نخاعم باید بمکم تا
بشود شاید بلعید


بمن نگو
نگو حالم بد می شه
می شاشم به خودم
انقدر مشت میزنم به خودم که آش و لاش وا برم
و بخندم
قاه قاه بخندم
بمن نگو


دختر عموم بعد چند سال اومد ایران یه خاطره از من تعریف کرد که خودم هم نشنیده بودم.
3 4 ساله که بودم یک بار ماشین عموم رو شناختم که اومده بود و گفته بودم ماسین ِ عموجون! ماسین عموجون! با تعجب ازم پرسید از کجا فهمیدی؟ منم به طرف ماشین اشاره کردم و گفتم دسکش عموجون.

جمعه، 5 اسفند 1384


یک چیزی که خوشحال کند مرا


بوسه بر خواه نخواه ِ پیدا نیست
و خواب ِ
شیرین ِ
یکی دیگر
و ثانیه ها
آواره ی کیستم خوانی
ساز و آواز و یک قلوه سنگ
که می خورد به کله ی آدم
و آدم انگار می میرد:
تصویر
آرام آرام آرام
Fade می شود
به سفید


و این زن
و آن زن
و کدام زن

بازی های زیبایی
و جعبه ی مداد رنگی
و خوردنی های بسیار
و دور هم چرخیدن ها
شب را لای بازو ها و پا های که گیر می افتی
سیگارت را روشن کن

پنج شنبه، 4 اسفند 1384


یک لیوان بستنی است
با قاشقکی استیل

پیرهن زردشان را پوشیده اند
نسل ها اکنون ها

بستنی نه در دهان ما آب می شود
و قاشقک نه در دهان ما فرو

و اینجا چرا باد نمی آید
چرا لباسش را در نمی آورد اگر من بخواهم این waiteress

و کودکی در ِ خانه شان نشسته آن طرف کوچه
مشت مشت خاک می خورد

"یک بستنی دیگر لطفن"
- همان رنگ قبلی آقا؟
"نه به رنگ لب های خودتان باشد خوب است
و از چشمها تان یکم رویش بپاشید
و انگشتتان را کنارش فرو کنید
ممنون"

سه شنبه، 2 اسفند 1384


بعد قدم زدن های متوالی
دست سیاهم را مالیدم به صورتم
همه خندیدند
من هم


این که آدم بداند که همه چیز هیچ نیست و همین است که هست خودش خیلی است. چون آدم از زئوس و سرنوشت برتر می شود.

یکشنبه، 30 بهمن 1384


سر خودش را به سنگ کوبید
دراز کشید
و آواز قدیمی اش را خواند
و باد ها دست دختران سپیدار را گرفتند و رقصیدند
و پاییز همه شان را لخت کرد
باران نوک پستان هاشان را بوسید
و خون روی سنگ به زمین رسید

شنبه، 29 بهمن 1384


بانو بوران داشت می رقصید
"سلام عرض می کنم آقای باد"
کلاهش را بلند کرد و گفت و رفت نشست
آقای برودت
همه جمع بودند، (جشن چی بود یادم نیست)
من هم که یخ بسته بودم
لبخند به لب نشسته تماشا شان می کردم
مادمازل ابر و عالی جناب مرگ را
که با هم چیزی پچ پچ می کردند و شاد می خندیدند
چه شب خوبی بود

پنج شنبه، 27 بهمن 1384


We r creatures of the underworld , we can't afford to love.
داشتم دوباره Moulin Ruoge می دیدم. دوباره به این نتیجه رسیدم که Beauty and the Beast یکی از بهترین کارتون هاست و من چقدر دوستش دارم.

چهار شنبه، 26 بهمن 1384


کلاغ ها دوست دارند آوازشان را بلند بلند بخوانند تا همه بتوانند خوب بشنوند. و فرقی نمی کند مخاطب چه جور موجودی باشد. چون کلاغ ها اصلن بخیل نیستند و فروتن هستند.
اما صابون ها و حلبی ها و شیشه رنگی ها را فقط می برند خانه شان نه از روی دندان گردی زیرا کلاغ ها اصلن دندان ندارند. آن ها را می برند که جلای روهشان باشد و زیبایی را درونشان نحادینه کند تا بتوتنند بهتر برای تمام هستی آواز بخوانند.
یعنی برای شان کلن غیر خودشان و چیز هایی که دوست دارند بقیه چیز ها به تخمشان هم نیستند.

پی نوشت : من به شعور هیچ کس توهین نی کنم. ما کلاغ ها کلن این در خونمان است. مثل جد بزرگمان.


دستپاچه
آفتاب ظهر از پنجره آمد بیدارم کرد:
"خواب دیدی
بیدار شو"
و یک لیوان آب داد خوردم
بلند شدم و لباس پوشیدم
همانجا ماند تا رفتم

عصر هرچه فکر کردم خوابم یادم نیامد
و به یاد آفتاب لبخند زدم

دوشنبه، 24 بهمن 1384


مرا یک روز دو مرغابی به عصا تکه ای
یا قاصدکی به گربه ی ملوس پیرزنی خشکیده
یا بطری چوب پنبه سری آواره
خواهند برد
به ...
به ...
...
کجا بود؟

یکشنبه، 23 بهمن 1384


دور خودش می چرخیدم که باز دیدم بسته شد تا رفت
خوابم به سراغ همه در زد و خورد توی سرش
تنها
من نشست کنار درخت تکیه داده لخت کردیم باهم تو را
دیدم
و نه در خواب
اما
و جوید مرا داشت
دندان های خیال بلند دست جنون
از گوشم چشمم دهنم خون

از بالا دیوار

داز
در
از
من
تو
می پاشد
سنگ
زمین را
بر دیوار
شتک

خشک
خون سیاه

من گریه
تو گریه
(غیر ما)
مردم گریه

دریا دریا
خاک
زندانی
من یا تو
آزاده زمین
را
در

دو قلو
راحت خواب
در زیر پتو
(پستان هات)

... لالایی

پنج شنبه، 20 بهمن 1384

تكه زمان هايي مثلن چون 9 فوريه ها

خوب كردي آمدي
شايد باورت يا نشود
بفهمي كه چرا
ولي
خوشحالم به خدا

یکشنبه، 16 بهمن 1384


بازوی برنزه
اتفاقاتی که ضرب می گیرند
و هی هی من
با برگ های تو تاب تاب تاب
و پاره بیرون زده پاره رگ هاشان
گیسو های تو

شنبه، 15 بهمن 1384


به دنبال دنبال دنبال دنبال
حق نداری تو
من هم
تحمل نمی کنی اما
صدای تو زیر مو های سرم سیخ می شود
همچونان که دود سیگار من هرگز حلقه نخواهد شد
و من باید امشب ها بخوابم اگر شد
بی همه ی اینها


من چه احمقانه می شوم اگر که بمیرم فردا
پوست پرتقال در ذهن معده ام ترش شد
بس که بدی بود
بس که "بی خیال هیچی نمیشه" ها را بُر زدم
ولی از ...
به تو گفتم که ...
یادم نیست همه چیز ، هیچ هیچ هیچ چیز را الآن
من یک سیگارم و یک لب
...
تو را دست هم زدم؟


دوست داران بوسه های خشک و خیس
هواداران باران گیسو های به هر رنگ
آسمان دارد پایین می آید
بی باران و برف
با برگ هایی که دارند کود می شوند دیگر
با روح هایی که نیمرو می خورند که من خوابم

برین برین
بخوابین
دلتون خوشه
ننالین

پنج شنبه، 13 بهمن 1384


غم می ریزد از من
بوی برگ می دهم به پاییز
و باران زردی من را به خدا سپرد و رفت
خدا حافظت باشد

تمام طبیعت من خالی شده
نوستالژی ام به VCC
خوابم به Ground سیم بندی شده
و حروف تنم را Haffman
در همینجا Code کرده در درختان یخ
و خودتراش من روی صورتم خطهای اریب می کشد

غم من را نخور تلخ است
ندادم آزمایشگاه اما ارسنیک دارد انگار


بوتیماران*

پستان های نمکسود زمان را
(تا به اینک)
آنک منظر جاده ای سنگ گونه
با درختی سفید بن و دود آگین
ما را به شهوت تندی گردن می بُرند
و سوسمار اره به پشت به چشمان کج و معوج
نرمای شکمش را گرم می کند به تن سنگ
(و ما سنگ)

بیایید
بیایید کنار صحبتتان آرامش است
با سرنگ باران در رگ ما
ای هر آنچه ها ی نمی دانیم
چه ما
بوتیماران خویش را خوردیم

* بوتیمار: نام مرغي است که او را غمخورک نيز گويند و او پيوسته در کنار آب نشيند و از غم آنکه مبادا آب کم شود با وجود تشنگي آب نخورد به همين سبب بوتيمار گويند يعني صاحب غمخواري . گوشتش بيخوابي آورد و مقوي حافظه باشد و ذهن را تند و تيز کند