.comment-link {margin-left:.6em;}

یکشنبه، 8 مرداد 1385

دنیا همه اش همین طوری است. من نباید خودم را پیدا کنم. باید هواسم باشد. باید یادم باشد. باید. من خودم را می پیچم لای ورق آلمینیومی و می گذارم همان طور. شما خوشحال باشید. من به سمت شما نمی آیم هیچ وقت. نه اینکه شما. من خودم برای. لامساس.

باباطاهر،
عریان
نشست
به من
که؟
دلم دردی . . . .که گوید
گنه خود . . . از که جوید
دریغا نیست . . . .
. . . . خوش خوش بموید

مولانا
خاموش
آرام
سر می گرداند
به من
که:
نه هر . . .
نه هر . . .
نه هر . . .
. . . درختی رو . . .که او . . . دارد

براتیگان
قزلآلای
شعر هایش را
ول کرد
به من
که"
crows / the
crows / the
(the tree)

پرده
باد دارد
خورشید
ابر دارد
زمین باران
نم نم دارد
خدا چیزی
کم دارد

من چرا دریا سبز ندارد؟
من چرا ماسه موج ندارد؟

بعضی وقت ها می پرسم
چرا از رگ های من خون میزند بیرون
بعضی وقت ها هم
نمی پرسم

بعضی وقت ها می پرسند
چرا سبز سبز شده ای
بعضی وقت ها هم
با انگشت نشانم می دهند

کجایی؟
هنوز هم گاهی؟
و یا برای خودت
تا باز به راهی؟

سلام.
خوبی؟

برای قورباغه هایی که باله می رقصند
و لای انگشت های خشک من جر می خورند
متأسفم
اما
خوب . . .

تو را
پستان هات
بازو هات
و گوشَت در دهنم
از من دلگیر
مباشید
شما ها خوبید
من . . .
متأسفم

جمعه، 6 مرداد 1385

بنویس و بگو با ما این چنین
و آیا چگونه و ها
تو در زیر درخت خاک را با و چرا
پدر پا شد و فریاد زد:
"آهای! پدرسوخته
آنجا که جای شاشیدن نیست"
و گفت:"پدر جیش داشتم، به خدا "
این چنین بنویس و با ما مگو
و چرا کس شعر می گویی؟
واقعاً چرا کس شعر می گویی؟
بنشین و بگذار ژفک کنار چشمت از خواب بارانی آبی من کو ، خوار کسده؟
خدا لباس را آفریده که استریپتیز کنی
و گ
زیبایی پشت شورت کَسی چسبیده و نمی دانیم
[آروغ] ببخشید
و حالا ادامه می دهیم
بابا آب داد
اکرم بادام دارد
آن مرد در باران آمد
[بوس] کافیه ادامه میدیم
خوشا به حالت ای....امین و اکرم زیر آسمان بی ماه
چه شاد و خرّم
چه با صفایید
(حالا فکر می کنینم)
بیا تا با ما را....امین و اکرم
و آنگاه که زیپ شلوارم را بالا کشیدم
(من اعتراض خودم را به حقیقت مانندی زیپ شلوار اعلام می کنم)
پدرم زیر لب گفت:"پدر سوخته"
(_این یک املاست ، به تخمم که پدرسوخته به متن می ریند
_با یک خانم محترم این طوری حرف نمی زنند....
[بوس]
_.....عرعر!)
به علی گفت
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را دیشب دیدم و گفت تو بدون کلاه کجا می روی؟
سر قبر عمت!

این تنها یک املا بود برای تمرین تایپ فارسی که آرمین گفت و آنا نوشت.
(من اعتراض خودم را به عدم رعایت copy right و سرقت ادبی اعلام می کنم.)

پنج شنبه، 5 مرداد 1385

من نمی دانم این ها را ها و بوی شور لای پستان ها و کلوچه پزان و گوش ها همه در.
و باز بسته سه رنگ و افتاده توی توالت از حدقه و لب ها وای لب ها وای لب و زبان ها همه در.
و این ها و
همه در.

فراز هایی از نانوشته ها درمفالات شمس


من سلام عرض می کنم "نقطه"
من برای شما خوشحالم "نقطه"
من هم حالم خوب است "نقطه"
راستی رژیم دماغتان چطور است "نقطه"
هنوز خیلی چاق می باشد؟ "نقطه"
دل همه اینجا برایتان تنگ شده "نقطه"
فیلم جدید مرا دیدید؟ "نقطه"
به پیوست یک نسخه DVD اش را می فرستم "نقطه"
خوب باشید "نقطه"
به امید دیدار "نقطه"
تلگراف طولانی شد "نقطه"

سه شنبه، 3 مرداد 1385

باد خاک
هوا دم
خورشید ماتم
هییسسس
درخت جوجه
من انگشت
خدا افسوس
دارد

دارم می گویم برایتان
گوش تان را
خاموش
ما هیچکدام برای هم
ساخته نشدیم
ما برای خودمان هم
من روی شاخه ای
پا هایم را لای پر هایم می خوابانم
بال هایم را روی تن کسی
و سیگار دود می کنم
تماشای شما
حیف
لذتی ندارد
سرم را هم
لای کسی قایم

باشک با زندگی
می کنم

یکشنبه، 1 مرداد 1385

ننشینید آقایان
ایستاده جلق بزنید
ماجرای من زیاد طول نمی کشد

گرم و خیس
میان پاهایت
اتراق می کنم
روی شکمت
به شکار می روم
و از گردنه هات
علف می چینم

بر تخته سیاه
با گچ سفید می نویسم گاهی
هر چند پاک می کنند
فراشان دنیا

چهار شنبه، 28 تیر 1385

نمی فهمید کولر چقدر چیز خوبی است.
نمی فهمید.
مخصوصن اگر هوس بغل کردن کسی روی لبتان باشد.

خاکستر
روی من نشسته آفتاب می گیرد
آفتاب خیلی داغ است
و کسی
که رد میشود و لبخند می زند

دوشنبه، 26 تیر 1385

کنار تخت من
شب ها
دست من آویزان است
من که می خوابم
خواب می بیند
برای خودش شعر می گوید
می نشیند می خندد
گاه خیره می ماند
غمش انگار باد می کند
می گویم بهش
(دستم)
پسرک
عاشقی انگار
چند لحظه می ماند
و لبخند می زند
و بی جواب می رود
تن من است
برایش خیلی
خیلی نگرانم

برای مو های لای پای تو که زده بودی سیخ سیخی بودند آن شب

برای من
سیاهی خال ها
برای من
نیاز نرم جسم
(بدن)
(و زن)
برای من تنها
می گریند کلاغ ها
چه فرق می کند
میان گیسوان در لچک
با صدای قورباغه ها
برای من
منی که طعم قورباغه
بوی تخم کفترم
پریده از خیال

زکی به این سوال

منم همان همان
همان همان
همان سیاه معنی سوات
برای لب دماغ
برای ران
برای سینه های تو
برای من
دلم گرفته

اینجا
هوای گرم
کولر ِ خراب
موبایل کولر ساز هم
خواب

یکشنبه، 25 تیر 1385

خدا می داند
خدا
مگر نه من
چرا
دو بوسه بر
سیاه
و لای پای تو
می خوابم
می بویم
لب تو در
فشار من
مگر نه من
چرا
خدا
میداند خدا

چیز هایی دنباله ی من بسته شده و کشیده می شود. این چیز ها خیلی چیز های مفهومی نیستند. بیشتر یک سری احساسات و توهمات را موجب می شوند که از روی آنها حدس هایی مبنی بر چگونگی و چیستی آنها می زنم. اما با وجود سنگینی زیاد و آثار فراوان شان هرگز موفق به دیدن این چیز ها نگشته ام. نمی دانم چکارشان کنم. زیرا با هیچ یک از حواس شش گانه ی بشری نمی شود احساسشان کرد. حتی به یک سری از دوستان نزدیک که در کاسه و کوزه ی هم شریکیم گفته ام ببینند شاید این حواس من است که مشکل دارد. اما آنان نیز با کمال عدم اطمینان و نگاه های عجیب به من فهماندند که چیزی دستگیرشان نشده است.
از آنجا که در مورد این دنباله ها، یعنی در مورد ماهیتشان اطلاعات بیشتری ندارم و از اینجا که بحث در آثار این دنباله ها بر زندگی من جنبه ی خیلی خیلی شخصی پیدا می کند. اکنون می بینم چیز دیگری ندارم که در این باره بنویسم.
با عرض پوزش.

کلاغی که از جوجگی دمش را با قیچی بریده زاییده بودند در تخم.

شنبه، 24 تیر 1385

داستان که تمام شد
کتاب دنیا را بست
عیسا توی تخت ابری اش خواب رفته بود
خدا، لامپ های ستاره ای را خاموش کرد.
"Come on Marry, kid’s slept
We'll be like god and goddess
At last
Jump into bed"

هیچ برایتان پیش آمده؟ چیز هایی برای آدم تکرار می شوند که خودشان می گویند دیگر ما را نخواهی دید. آدم اول می گوید عادت می کنم که نبینم. بعد تکرار می شوند و می بیند و آنها باز می گویند دیگر ما را نمی بینی و این هی تکرار می شود تا مثل شکری می شوی که ریخته اند توی فنجان قهوه و دارند با قاشق استیل به همت می زنند. آدم هیچ احساس خوبی بهش دست نمی دهد. مخصوصن وقتی قهوه را نمی نوشند و سرد می شود.

دوشنبه، 19 تیر 1385

آدم اگر تئوری هاش را در عمل اجرا کند گه می شود همیشه. نمی دانم چرا هیچ اجرایی ارزش تئوری های من را ندارد. واقعن برای شما متاسف و برای خودم ناراحتم.

ماست هاتان ترشیده
آفتاب بند
خوابتان هم
نمی آید
می دانم

من زخمم را میکنم
دو روز در میان
و یاد انگشتانم می افتم
در شورت باکره های تازه
بوی خون
شوری خون
گرمای خون

ماست هاتان ترشیده
آفتاب ماسیده
دختران تان همه بی پرده
نمی آید
می دانم

اما من چه کنم؟
زخم من به خون دخترکان شما
آفتاب شما به انگشتان من
این معامله یک عادلانه است
انگشت، من
شما ماست

(به نوشتن من. شما به زاییدن دختران پر خون)

جمعه، 16 تیر 1385

من چه می خواهم
از من
چه می خواهید
آری
صدای خفته های تمام
صدای پستان های نادان ِ کوچک ِ زیتونی
صدای موبایل
صدای شما آزار
از
اینکه آرامش

مرا
بر لب هاتان
مرا بر آن ها بفشارید
مرا بر مو هاتان
آویزان کنید
مرا دست ببرید میان ران ها
تان
تا ندانم
در من
چند کون و لب و پستان
چند نگاه
سر می خورد از یقه ای
تا لای همه جا
تان

؟..؟..؟

شما چرا همه گوش
دارید
چرا شما همه چشم
دارید
چرا شما این همه کس شعر بر زبان می آرید
همه؟

دست بر دنده راننده
پا بر کلاچ یقه
بوق می کشم از حلق
این صدای دود سیگار گرفته
کون ِ کوفته
سوی سالمی به گذر نمی یابا
چراغ
بی چراغ

پنج شنبه، 15 تیر 1385

مرا با درخت ها باد می زند
و جیرجیرکی که شب وقت خواب
است
من فشار می دهم به زندگی خوب
می بینم
آفتاب دارد می زند توی سرم
و بیدار می شوند بوق های رسالت

زندگی احمقانه ای بیش نیستم من
چیزی در من با جا کلیدی اش بازی نمی کند
و نمی خواند درسش را
بدنم

من عاری می خواهم
من خسته گی ام را در
نمی خواهم
نرفته
من
من کتاب
بازی
آزادی
من شب

یکشنبه، 11 تیر 1385

غبار تو را گاهی وقت ها
باد می نشاند روی پنجره ی نیمه باز Word
دوست من
که هیچ وقت نداشته ام
گوشت و پوست حشرم
چنگ ِ انداخته ام
لب ِ مکیده ام
در تیغ تیز Gillette ام
برای تو سرسره های خیال را جلق می زنم
برای تو
لای پاهای زمان را
می لیسم

به انگشتان پاره ام منگر
من شاعرم
من برای تو
(بودی اگر)
زبان لوندی داشتم

()