مرا با درخت ها باد می زند
و جیرجیرکی که شب وقت خواب
است
من فشار می دهم به زندگی خوب
می بینم
آفتاب دارد می زند توی سرم
و بیدار می شوند بوق های رسالت
زندگی احمقانه ای بیش نیستم من
چیزی در من با جا کلیدی اش بازی نمی کند
و نمی خواند درسش را
بدنم
من عاری می خواهم
من خسته گی ام را در
نمی خواهم
نرفته
من
من کتاب
بازی
آزادی
من شب
|
23:01
|
| |
|

0 Comments:
Post a Comment
<< Home