.comment-link {margin-left:.6em;}

جمعه، 7 مرداد 1384


شب بود زمستان بود بیابان بود ...

مست از آن جامم که هیچش در دهان نیست
ترجیه میدادم خیابان هارا متر می کردم
زیر آسمان داغ
یک قلپ آب میخوردم

چشات بس که قشنگه ...
وای وای وای
وای چه چشایی

سه شنبه، 4 مرداد 1384

آدم حالش خوب است. صبح (البته ساعت یک و نیم). میرود تئاتر شهر برا خودش و احمد و احسان و علی بلیط "مجلس شبیه ..." (بهرام بیضایی) بگیرد که ساعت چهار و نیم قرار است بفروشند (که می شود پنج) و خود تئاتر ساعت هفت و نیم است. میگیرد و می روند.
بعد بی خود بعدش حالش بد می شود. در راه که خرید کرده کیسه (ی نایلونی) پاره می شود. ماست و زیتون پخش می شود کف کوچه.

به رویتان هم نیاورید که بامداد مرده
خدا را چه دیده اید
شاید یادش رفت یک شعر تازه گفت

به نقل از علی چلچله

---------------------------------------------------------------------------

دستام رو که دراز کردم - چشمام بسته بود- بوش روی دستام آواز می خوند. من نشنیدم(چون چشمام بسته بود). برام تعریف کردن. وقتی داشتم تخم مرغ ها رو بعد از بیست و یک روز میشکوندم صدای چرخ چروخ استخون جوجه ها یک الگوریتمی رو با ++C ایمپلیمنت کرد که اگه یه متن (فارسی Unicode) رو بهش میدادی ازش این جمله ها رو در میاوورد : "وقتی چونش از خنده اومده جلو نهار کوفتت بشه. تو دیگه یک ناشناسی."

یکشنبه، 2 مرداد 1384

گفتم غم تو دارم
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
کفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتم دل رحیمت کی عظم صلح دارد
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا به تخمم حافظ
باشد که گه تر آید

جمعه، 31 تیر 1384


وقتی شب تو کیسه خواب روی سنگ لاخ با صدای نره خر چند تا اسگل فقط دو ساعت بخوابی، فرداش هم ما تحتت پاره شه تا خودت رو بکشی به قله، اونوقت تو دویست متری قله (با حدود ده متر ارتفاع) کم بیاری و از خستگی همون جا رو سنگای تیز دراز بکشی و تیشرتت رو بدی بالا تا به شکمت آفتاب بخوره (آی که چقدرم اون خوابیدن و آفتاب روی شکم حال داد ) بعد چند متر آخر رو به زور بری و رو قله ولو شی. دیگه اصلا درکت نمیرسه که از رو قله بودن لذت می بری یا نه.

قابل توجه که این متن موقتی است و متن پایین متن اصلی میباشد

چهار شنبه، 29 تیر 1384

دنیا به این بزرگی
کوره نصیب ما شد
باغ به این بزرگی
قوره نصیب ما شد!

نه، آخه این طرز رفتار درسته؟

--------------------------------------------------------------------

یک دو سه چهار پنج.
این چند روز انقدر این چن تا عدد رو پشت هم گفتم و چیزای مختلف رو با همین چند تا عدد هی شمردم و دوباره شمردم داره حالم بهم می خوره.
شاید دارم دیوونه میشم! شایدم یه تیک معمولیه که رفع میشه! مثل یه تیکه از یه شعر که می افته تو دهن آدم و کلافش می کنه.
گهش بگیرن. از کجا میاد آخه. گیرم من اسگل ولی اون چرا؟ چه مرگیه این کثافت که ول نمی کنه؟ اصلا معنی نمیده. اونا چی بود؟ اون نامه چی بود آخه؟ حالم دوباره بد شد.
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
(البته "رها کردن" و "سر با بالین گذاشتن" اینجا فکر کنم منظورش این بوده که "انقد گیر نده بیا تو تخت با هم بخوابیم" )

سه شنبه، 28 تیر 1384


رفتم که باشه ولی نبود. خواب دیدم هست ...

حالم بد خورد تو پوزم چن بار برام مشتبه شد وقتی تو گرما آخیش! ولی آب! خدا به سر شاهده ,اکبر آقا دو تا قن پلو. آخه چرا وقتی آره دیشب که مست خوابیدم چه خوابی دیدی؟ داشتم می گفتم متوجه شدی؟ یادم نمیاد چی بود ولی بود. دلم یه قلپ آب سرد نبوسیدمش یادمه نه قورباغه هه رو چلوندی خوب بعدش مشنفی؟ میگم: دیگر شراب هم، جز تا کنار بستر خوابم نمی برد. ولی چه خوابی بود!!

دوشنبه، 27 تیر 1384

بر کن بیاله را
کین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمی برد

من با سمند سرک و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب م جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم از دل که :
آب .. آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را ...

*این شعر(مشیری) با ویولن بدیعی و صدای سیاوش // کاست جام تهی(پر کن پیاله را) فریدون شهبازیان

جمعه، 24 تیر 1384


از فیلم : از کنار هم می گذریم // ایرج کریمی

... برادر من! عزیز من! دوره زمونه عوض شده، فیلمام عوض شدن. یه وقتی -اون قدیما رو میگم- آنتونی کویین رو میاوردن نقش تو رو بازی کنه، حالا از خود آنتونی کویینشم فیلم میسازن، سراق* خودشم نمیرن.
تو نگا نکن که ازت فبلم نگرفتن. پسفردا فیلمه در میاد، میبینی عه! اصلا" از زندگی تو ساختنش.- هیشکیم نمیره ببینه!

*امیدوارم املاش درس باشه

سه شنبه، 21 تیر 1384

خوشا شما که جهان میرود به کام شما

داشتم می گفتم،... آهان ... ممممم ... یادم اومد. دیروز داشتم میرفتم خوابم برد دستم درد میکرد که یه دفعه دیدیش یارو رو داشت تیغش تا ته رف تو قلبم تالاپ تالاپ ولی تا اومدم به خودم بجمبم چشمم سلام عرض می کنم خانوم.
خلاصه چند لحظه بعد سلام کردی احمق؟ ولی نبود که. قیافش هنوز تو ذهنم بود که چرا خوابم بردی؟ مگه بهت میخوام لبات رو با انگشتام دیروز یادت هس نه خندیدی فکش جلو اومده بود رفتم نهار دیگه اصلا ندیدیش؟
چه حیف ...!

دوشنبه، 20 تیر 1384

سلام پسرم
انقد شب بیدار نمون برات ضرر داره
همش فکرو خیال میزنه به سرت. یه زره فکر زندگی باش. ماشالله دیگه بیست رو رد کردی. یه خورده به فکر زن و زندگی باش. این کج خیالیا که نون نمیشه بزاری تو صفره ی خانوم خرسه. زن خونه می خواد زندگی میخواد. پس فردا، ... تا چش به هم بزنی میبینی هف هش تا بچه دور و ورت وول می خورن. خرج اونارو که با این فکرا نمیتونی بدی. بچه شیر می خواد لباس می خواد غذا می خواد. همین جور که بزرگ میشه خرج تحصیل و اوووووووووووووووووو......
حالا تو دراز بکش تعداد آجرای نداشته ی سقف رو حدس بزن!

یکشنبه، 19 تیر 1384

نذونوم مو که سرگردون چرایوم
گهی گریون گهی نالون چرایم
همه در مونشون بی درد دارن
نذونم مو که بی درمون چرایم

شنبه، 18 تیر 1384

everything they do and say
might even fool a clever mind
just won't forget their price to pay
as silk betrays and truth unwinds


THE WHORES OF BABYLON
// A Deeper Kind Of Slumber // Tiamat

پنج شنبه، 16 تیر 1384

ريغا که بار دگر شام شد
سراپای گيتی سيه فام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من که رنج و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج
بجز مرگ نبود غمم را علاج
وليکن در آن گوشه در پای کاج
چکيده است بر زمين سه قطره خون

(سه قطره خون // صادق هدایت)


---------------------------------------------------------------------------


یه چیز جالب: من تو ماه گاو از سال گاو به دنیا اومدم!
حالا فهمیدم که چرا ...

--------------------------------------------------------------------------


ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهو دادن به شب های تار
بر کوه و دشت و هامون ببار
ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

دلا خون شو و خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار
ای بارون

(با توجه به کاست: شب، سکوت، کویر // کیهان کلهر و سیاوش شجریان)

واقعا" چطور یک نفر می تونه چنین موسیقی ای رو خلق کنه؟ کافیه شب، تمام چراغ ها رو خاموش کنی، روی تختت دراز بکشی، و توش تیکه تیکه بشی. کاملا" میتونی فرو رفتن دشنه رو تو چشات احساس کنی. و خون گرمی که ازشون بیرون می زنه. می تونی از سنگینی یک تخته سنگ روی سینت له شی.
....
به مو گویی که سرگردون چرایی؟! ....
می تونی چنان در آتشش بسوجی که ازت رنگ خاکستر هم نمونه
....
گنه خود کرده تاوان از که جوید؟ ....
....

دوشنبه، 13 تیر 1384

ای کاش که جای آرمیدن بودی ...


---------------------------------------------------


نشد اين عاشق سرگشته صبور... نشد اين مرغک پربسته رها
ره اين چاره ندانم به خدا به خدا... نشود دل نفسی از تو جدا به خدا
به هوايت همه جا در همه حال... به اميدی به گشايم شب و روز پر و بال

یکشنبه، 12 تیر 1384

توله ای شکاری هم به نام ولتکا داشت که جانور شگفت آوری بود. ارمولای هرگز به او غذا نمی داد...
و راست این که گرچه لاغری روز افزون ولتکا حتی نظر رهگذران بی اعتنا را نیز جلب می کرد، حیوان به همان سان گذران زندگی می کرد و آن هم نه مدتی کوتاه. و با وجود وضع فلاکتبارش هیچگاه ناپدید نمی شد و هیچ میلی به ترک کردن اربابش از خود نشان نمی داد. تنها یک بار، در روز های جوانی، در اثر عشق از خود بی خود شده و یکی دو روز از انظار پنهان شده بود، ولی این حماقت را نیز زود رها کرده بود.
برجسته ترین ویژگی ولتکا بی اعتنایی اش به هر چیز در این دنیا بود (اگر او سگ نبود، به جای بی اعتنایی واژه ی سرخوردگی را به کار می بردم.) همیشه روی دم کوتاهش می نشست و چمباتمه می زد، اخم می کرد، گاهی تنش می لرزید، و هرگز لبخند نمیزد. (بر کسی پوشیده نیست که سگها نیز قادر به لبخند زدن هستند، حتی با زیبایی تمام.) او بی نهایت زشت بود ...*


*از داستان (ارمولای و زن آسیابان) از کتاب (خاطرات یک شکارچی) نوشته ی (ایوان تورگن یف)


وقتی این قسمت رو خوندم با اون سگ (ولتکا) احساس همزاد پنداری زیادی کردم!!! ... راستش شاید بیشتر دلم می خواست جای اون بودم...!
بی خیال.....


--------------------------------------------------------

بعضی وقتا برای آدم موقعیتی پیش میاد که براش قابل تحمل نیست، یا فکر می کنه نبودنش بهتره. ولی یه ذره فکر که می کنه میبینه اگه اون موقعیت نبود خیلی چیز ها رو نمی دونست و خیلی عقب تر از اونی می بود که هست.
و یه ذره دیگه که فکر می کنه متوجه می شه، خوب گیریم خیلی چیزا رو نمی دونست یا به قولی عقب تر از اونی بود که هست، ... که چی؟ بهتر نبود همون به خیالی عقب تر می موند بجاش شاد تر بود؟ مث خیلیای دیگه؟
باز یه ذره دیگه فکر می کنه. براش خودش اوضاع رو سبک و سنگین می کنه ...
آخرش به این نتیجه می رسه که اصلا فکر نکنه بهتره. هر چیزی هست زیر سر همین فکره. بذار ببینیم چی می شه. تا حالاش که به مراد ما نشده، بقیش هم بی خیال، هرچه باد آباد.

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد*
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه بادا باد

* بد بختانه به دلیل مشکلات معدوی این راه نیز بر ما باریک گشته و تنها گاهی ...