.comment-link {margin-left:.6em;}

توله ای شکاری هم به نام ولتکا داشت که جانور شگفت آوری بود. ارمولای هرگز به او غذا نمی داد...
و راست این که گرچه لاغری روز افزون ولتکا حتی نظر رهگذران بی اعتنا را نیز جلب می کرد، حیوان به همان سان گذران زندگی می کرد و آن هم نه مدتی کوتاه. و با وجود وضع فلاکتبارش هیچگاه ناپدید نمی شد و هیچ میلی به ترک کردن اربابش از خود نشان نمی داد. تنها یک بار، در روز های جوانی، در اثر عشق از خود بی خود شده و یکی دو روز از انظار پنهان شده بود، ولی این حماقت را نیز زود رها کرده بود.
برجسته ترین ویژگی ولتکا بی اعتنایی اش به هر چیز در این دنیا بود (اگر او سگ نبود، به جای بی اعتنایی واژه ی سرخوردگی را به کار می بردم.) همیشه روی دم کوتاهش می نشست و چمباتمه می زد، اخم می کرد، گاهی تنش می لرزید، و هرگز لبخند نمیزد. (بر کسی پوشیده نیست که سگها نیز قادر به لبخند زدن هستند، حتی با زیبایی تمام.) او بی نهایت زشت بود ...*


*از داستان (ارمولای و زن آسیابان) از کتاب (خاطرات یک شکارچی) نوشته ی (ایوان تورگن یف)


وقتی این قسمت رو خوندم با اون سگ (ولتکا) احساس همزاد پنداری زیادی کردم!!! ... راستش شاید بیشتر دلم می خواست جای اون بودم...!
بی خیال.....


--------------------------------------------------------

بعضی وقتا برای آدم موقعیتی پیش میاد که براش قابل تحمل نیست، یا فکر می کنه نبودنش بهتره. ولی یه ذره فکر که می کنه میبینه اگه اون موقعیت نبود خیلی چیز ها رو نمی دونست و خیلی عقب تر از اونی می بود که هست.
و یه ذره دیگه که فکر می کنه متوجه می شه، خوب گیریم خیلی چیزا رو نمی دونست یا به قولی عقب تر از اونی بود که هست، ... که چی؟ بهتر نبود همون به خیالی عقب تر می موند بجاش شاد تر بود؟ مث خیلیای دیگه؟
باز یه ذره دیگه فکر می کنه. براش خودش اوضاع رو سبک و سنگین می کنه ...
آخرش به این نتیجه می رسه که اصلا فکر نکنه بهتره. هر چیزی هست زیر سر همین فکره. بذار ببینیم چی می شه. تا حالاش که به مراد ما نشده، بقیش هم بی خیال، هرچه باد آباد.

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد*
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه بادا باد

* بد بختانه به دلیل مشکلات معدوی این راه نیز بر ما باریک گشته و تنها گاهی ...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home