.comment-link {margin-left:.6em;}

بر کن بیاله را
کین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمی برد

من با سمند سرک و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب م جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم از دل که :
آب .. آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را ...

*این شعر(مشیری) با ویولن بدیعی و صدای سیاوش // کاست جام تهی(پر کن پیاله را) فریدون شهبازیان

0 Comments:

Post a Comment

<< Home