.comment-link {margin-left:.6em;}


دیر زمانی آوای گوژپشتی خواب آلود در ماندآب اندیشه های دود سیگار من
در بالکن طبقه ی نهم
نیمه شب
که آتشش در دستم جیغ می کشد ...
هان!
آری
که ناله می کند از دل
ربود
خواب را از من
چون کلاغ
که صابونی از لب حوض

----------------------------------------------------------------------------------

دلم گرفته. شراب لا اقل تا کنار بستر خوابم می برد.
کلام روی پیشونیم ورم کرده.
دلم می خواد برم کوه
انقدر برم که دیگه نتونم سر پا واسم
(حتی وقتی محسن دستم رو می گیره تا بازم برم)
اونوقت زیر آفتاب روی سنگای تیز دراز بکشم و تیشرتم رو بزنم بالا تا به شکمم آفتاب بخوره.
اونوقت فقط از اون لحظه لذت ببرم.
و دیگه به هیچ چیز فکر نکنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home