بار ها گفته ام این را که دیگرم تاب و توان نیست
دیگرم توان نیست
بازی
بازی
تا چند
خیالبارگی را
به بوسه ای بر دستان «این چنین است» به خواب کردم
خوابی خوش و آهنین
*
گذرگاه های ساکت و بی عابر
تو در تو
در دمادم سلخ آفتاب
به گام شیرابه گون
پیمودن
به هزار سراب غره و سلخ
به کدام بی سمتی
به کدامین گوی بلور
راه باید برد
(لیسک وار)
*
مرا خیال
بی هدفی نیست
درونم همه آماس سندان است
به پتک هزار ضربه ی قهر و آشتی ...
*
خوابم نمی برد ...
{ عفونت از صبری است
که پیشه کرده ای
به هاویه ی وهن**}
** از بامداد
|
23:52
|
| |
|
0 Comments:
Post a Comment
<< Home