.comment-link {margin-left:.6em;}


چیزی برای تعریف کردن نیست. فقط من فاصله دارم. همه چیز فاصله دارد. چیزی زشت نیست. چیزی نیست. دستم را دراز کردم. چشمم بسته بود. دروازه را بسته بودند. همه چیز داشت تکان می خورد. می شنیدم همه چه می گفتند. کسی چیزی نمی گفت. می گفت باید برویم. احمد کارگردان خوبی است. من هیچی نیستم. هیچ چیز نیست. آسمان زرد شده. باد نمی آید هم. هوا گرفته. می گفت پاییز کلاغ ها را سر شوق می آورد. کلاغ ها هم دلشان مثل هوا زرد شده. من هم می خواهم بروم. کجا نمی دانم. باید، یادم باشد اتودم را هم نوک تازه بگذارم. بگذارم بروم. که چه شود؟ مگر من؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home