.comment-link {margin-left:.6em;}

فراموشتان نمی کنم چگونه برای که رقاصان تن نازان = خدا
خمیر شماست
خمر من مخمر تان ترش و باد کرده بر سفره ی زمانه زمینی

رهایم کنید
آه آری رهایم مکنید
نوجوانی، در بغل، یک قنچه ی ترش
به چهل ساله ی جلقی
-غبار در خاکستر ِ چشمان ِ تار ِ کاسه کاسه بر نوک چنار ابری یک زقنک،
نشست-

تمام
زندگی من زنانه ای نا امید بود
شاید برای همین
شادم
در
گاهی،
شرتی

1 Comments:

Post a Comment

<< Home