.comment-link {margin-left:.6em;}

آدم بی خودی حالش به هم می خورد. سرش درد می گیرد. بی خودی گم شدن در هیچ جا. ترس از همه چیز نزدیک شدن. و خواستن.
آدم را بالا می آورد. و دودش را از لای پنجره فوت می کند.
دیگر امید می دانم مرده است. اما آرزو همیشه در شکمم می پیچد. باید سر به نیستش کرد. نه به چاقو نه با تیر نه با تیغ جراحی نمی شود.
باید من نباشم. و شانس خیلی با من بخوابد شبها و شبها. و روزها.

1 Comments:

Post a Comment

<< Home