.comment-link {margin-left:.6em;}


دیروز ها کناره خیابان راه می رفتم تماشا می کردم زبانم عقلم کار نمی کرد. نمی کند. صدا می کنم تنها، حرف نمی زنم. نمی زنم زیر همه چیز چرا شب ها که نمی خوابم پس اینجا نیستی؟ دلم دارد باباقوری می شود. خودم هم نمی دانم که چه یعنی. حالم فکر نمی کنم خوب باشد راستش نمی دانم شاید هم. هم می خواهم بگویی عزیزم هم نمی خواهم. سایه ها برای من شیرینی ترسناکی و لرزاننده ای دارند. حالم هم خوب باشد من اوضاع خوبی ندارم پس شاید چرا؟ از چرا بدم می آید. گوسفند بودم هم چرا نمی کردم. می دانم. سلامم سم می کوبد توی شکمم. سیاهی می زند تو. من سیاهی را دوست ندارم تو را سفید کن از سایه هم بیا بیرون. خواهش می کنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home