.comment-link {margin-left:.6em;}

در سینه آتشی دارم
آتشی خام که می سوزاند
خامی و سوزش

در دیده نادیده ای دارم
در خیال واقعیتی
در واقعیت خیالی

بوسه ای خشکیده بر لبانم مانده
لمسی نا مفهوم
پیچشی به گرد پیچش او می خواهم

خدایی داشتم که بخشنده بود
عقلی که به فرمان احساس
چشمی که در پی او می جست
خدایم مرا به خدا سپرد
احساسم پا به فرار گذاشت
چشمم به جبر عقل پوشیده گشت

من ماندم در این تنهایی و ویرانی
با تو

2 Comments:

  • خدایت را به خودت میسپارم
    احساست زیر راحتی ات پنهان شده دنبالش نکن
    به عقلت بگو :
    سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از آن بردوز ؟
    برو کین وعظ بی معنی مرادر سر نمی گیرد
    خویش خواهی ماند و خویش و همینت کافیست .

    By Anonymous Anonymous, at 1/28/2005 7:31 PM  

  • مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم... خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی

    By Blogger Armin, at 1/29/2005 11:55 AM  

Post a Comment

<< Home