.comment-link {margin-left:.6em;}

... (سکوت) ...
... زان دگر سو شعله برخیزد
به گردش دود ...*

چند بی بنیاد است این احساسات پاک بشری. که نه احساس را اصلی است، نه پاکی را معنایی و نه بشر را ارزشی. همه پوچ است برای پر کردن هیچ و صرافت داروی درد برای درد درد. ساخته ی آنان که درد بی دردی زجانشان برده طاقت ...
چه می دانم ....

... چه می دانم ....

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
.
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
.
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
.
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو**

*ماث (م.امید)
**سعدی بزرگ

0 Comments:

Post a Comment

<< Home