.comment-link {margin-left:.6em;}


خواب تنها آرامشم بود تنها در شبانگاه.
خواب را هم از من گرفت.
چه بیدادگر است این فریاد رس داد کنان.

نه دل بر دگری توانم نهادن نه نای دل کندنم است
که دلی نیست مرا تا بکنم

گاه در خلوت بی یار با خویش به نجوا سکوت می شکنم
که این بازی بازی مرگ است، بازیچه است دل برای بازی ما
بهانه است برای حس بچه گانه ی ما

(و چه خوب است بچه گی
زمانی که شادی اصیل است و غم زود گذر
اما برای بزگ ها، غم سنگین است و شادی سبک.)

داشتم می گفتم عشق نیست
لغتی است غلط، ساخته ی چون مایی که هیچ نداشت
از هیچ برای خویش بازیچه ای ساخت خواندش عشق
عاری از شادی قدمگهی برای مردگان هیچ

چه دروغ است این دنیا.....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home