.comment-link {margin-left:.6em;}

خیلی وقت است دنبال هیچ چی نیستم. گاهی تصاویر محوی مثل رویا های آدمی در حال احتضار جلوی چشمم محو می شوند ولی نه، هیچ چیز نیستند. مثل یک شومینه ی هیزمی شده ام که پت پت می کند و جلویش تنها پیر مردی روی صندلی ته مانده جانش را به تلخی پک می زند.
نمی گویم آرزویی ندارم چه اتفاقن کم هم نیستند و اکثرن چیز های بزرگ و خیلی هاشان غیر قابل رسیدن اند. از آن ها که می شود تا آخر عمر شلاقش را خورد و گاریش را با زخم های یخ زده اینجا و آنجا کشاند و ینجه اش را خورد و اصلن نفهمید که چی دارد می شود.
میدانم هیچ وقت مثل کافکا سل نمی گیرم و نوشته هایم را آتش نمی زنم یا مثل همینگوی، هدایت، براتیگان، رومن گاری یا خیلی های دیگر خودم را نمی کشم (لااقل الآن که اینطور به نظرم می رسد) اما تنها با دست های گره شده در امتداد جوب کم عمق وسط کوچه با پا های آویزان قدم می زنم و خرده سنگ ها را با نوک پای می اندازم توی آب و به یاد دختر کوچولویی که خمیازه می کشید صورتم کمی متأثر می شود.
فکر می کنم ماجرای من هم یک روز همین طوری تمام می شود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home