.comment-link {margin-left:.6em;}


دوباره در من است مداد نوکی سبزم
گم شد
های های چه روزگاری
من در دوار
چار دیوار اتاقم پرده های سفید خیال
و می نشست کنار تخت من آن مو سیاه
من به کدامین سو دست بسته
آفتاب میزند به چشمانم
بادبان هایم را بکشید
من را توان خون خوارانه کف به دندان آمده امواج دریا های ندانم به کجا نیست
من را نیست
من را همان به که بر ماسه ای ساحل غروبی آهسته، لرزش پستان های دویدن را به چشم درکشم
من که نه شاعرم نه ادیب نه هنر ور نه کاشف نه هزاران هزار
عطر کسی را هم.
بوی آفتاب زده
بوی تن برهنه در ساحل آن دختر مو قهوه ای که نیست برایم بس بود
صدایی باز زیر پوستم نجوا می کند انگار
می خواهد من دیوانه شوم
نیاز، آری،
هه!

3 Comments:

  • روی راکینکچیر نشسته ام کنار شومینه . شال و کلاه برای دوست خیالی می بافم

    By Blogger Maryam, at 1/28/2006 1:22 PM  

  • او به صداي پاره كردن زنجير ها عادت دارد!

    By Anonymous Anonymous, at 1/28/2006 3:40 PM  

  • salam armin jan.
    be nzare man to ye shaere marekeye.
    man az sherat lezat mibaram.
    good luck

    By Anonymous Anonymous, at 1/28/2006 5:19 PM  

Post a Comment

<< Home