.comment-link {margin-left:.6em;}


پوستم را غمگسار
شیرینی روحم
دیدمت
تمام شد
آنچه دیدار می کردند

در سوراخ قدم گذاشتم
که سرشار از روغن سوخته
آنها که بودند
با باد برد پاییز

نفسم در ژرف خاک
رویا هایم را سنگ میزنند
عینک آفتابی ام را
کرم های شب تاب
آواره ی آشغال ها کردند

پوستم را گریه کن
آوارگی روحم
صبح تنهایی
من ذره ای خطر سفارش دادم
دهانم سوخت

انگشتانت را به دهانم ببر
زخم
از طعم
آرام بگیرد
به حتم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home