.comment-link {margin-left:.6em;}

پنج شنبه، 14 مهر 1384


پوستم را غمگسار
شیرینی روحم
دیدمت
تمام شد
آنچه دیدار می کردند

در سوراخ قدم گذاشتم
که سرشار از روغن سوخته
آنها که بودند
با باد برد پاییز

نفسم در ژرف خاک
رویا هایم را سنگ میزنند
عینک آفتابی ام را
کرم های شب تاب
آواره ی آشغال ها کردند

پوستم را گریه کن
آوارگی روحم
صبح تنهایی
من ذره ای خطر سفارش دادم
دهانم سوخت

انگشتانت را به دهانم ببر
زخم
از طعم
آرام بگیرد
به حتم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home